معنی

[ بَ ] (ص نسبی) بهایی. منسوب به بها. بقیمت. قیمت دار. فروشی. فروختنی : ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی.فردوسی. به دو هفته از گنج شاه اردشیر نماند از بهائی یکی پر تیر.فردوسی. ای صورت بهشتی در صدرهٔ بهائی هر گز مباد روزی از تو مرا جدایی.فرخی. عز و بقا را به شریعت بخر کاین دو بهائی و شریعت بقاست. ناصرخسرو. من گفتم یا هذا این ناقوس بهائی است. گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح). بوعلی سینا روزی در بازار نشسته بود روستائی بگذشت بره ای بهائی بر دوش گرفته بود. (حدائق السحر). در خدمت عشق توست ما را دل عاریتی و جان بهائی.انوری. || نوعی پارچه : یکی را بهائی بتن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران.فرخی. از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهائی.فرخی. مرد بحکمت بها و قیمت گیرد زیّ زنان است ششتری و بهائی. ناصرخسرو. و... آورده است که در عهد اول برای اطلس و عتابی بیش بها و انواع دیباج و بهائی و سقلاطون مرتفع و شرب گران قیمت و کافوری به طبرستان آمدند. (تاریخ طبرستان). رجوع به بهایی شود.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.