اندرماندن

معنی

[ اَ دَ دَ ] (مص مرکب) عی. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). عاجز شدن. بیچاره شدن. چاره پیدا نکردن. متحیر شدن. مضطر شدن. درماندن : جعفر چون بشنید اندر ماند، دانست که نه صواب است که خلیفه می گوید ولیکن چیزی نتوانست گفتن. (تاریخ بلعمی). این بازگشتن ایشان (ستارگان متحیر) چون اندرماندن بود. (التفهیم ص ۷۸). چه باشد گر چو من در شهر مداحی دوده دارد ز مدح اندرنماند هرکه از رادی سپه دارد. فرخی. اما شرط اندرین کتاب پارسی است مگر جایی که اندرمانیم و پارسی یافته نشود. (تاریخ سیستان). ملک چین اندرماند بکار وی که سپاهی عظیم داشت. (مجمل التواریخ). || ماندن. حرکت نکردن. قرار گرفتن : جهد کن تا زمین را چنان هموار و راست کنی که چون بر وی آب ریزی اندرماند و بهمه سویها راست شود. (التفهیم بیرونی). و رجوع به ماندن شود.

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.