( اَ ) [ ع. ] (اِ.)۱- هِزار. ج. آلاف، الوف.۲- هزاره.
فرهنگ فارسی معین
نام حرف «ا» در الفبای فارسی. δ به سبب شکل آن شاعران قامت معشوق را در راستی به آن تشبیه میکنند: از همه ابجد بر میم و الف شیفتهایم / که به بالا و دهان تو الف ماند و میم (فرخ ...
فرهنگ فارسی عمید
[ اَ لِ ] (ع ص) مرد جواد و سخی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || آن مرد که او را زن نباشد. (مهذب الاسماء). بقولی مرد بی زن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به اَلِف (حرف هجاء) شود. || (اِ) یکی ...
لغتنامه دهخدا
[ اَ لَ ] (ع اِ) مخفف آلاف که جمع اَلف است یعنی هزاران. (از ذیل اقرب الموارد).
[ اَ لِ فِ اَ ] (اِخ) از مصاحبان سلطان یعقوب و شاه طهماسب اول. سام میرزا در تحفهٔ سامی آرد: اصل او از بلخ بود تخلصش مطیعی، اما بعد تخلص خود را الف ابدال قرار داد. مصاحب سلطان یعقوب در آذربای ...
[ اَ لِ ] (اِ مرکب) الف بی تی. سه حرف اول الفبا. || تختهٔ اول. (شرفنامهٔ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ شعوری). مراد لوحهٔ اول درس است. الف بی تی. || کنایه از لوح و قلم و کرسی. (هفت قلزم) ...
[اَ لِ فِ مَ ] (ترکیب اضافی) قامت راست مانند الف : نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۱۹۸).
[ اَ لِ ] (اِخ) سورهٔ «الروم» از قرآن کریم. رجوع به روم شود.
[ اَ لِ کِ ] (اِخ) از دیههای کلاردشت (از کلارستاق مازندران). رجوع به ترجمهٔ مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص ۱۴۶ شود.
عدد اصلی هر مجموعه که با مجموعۀ اعداد طبیعی در تناظر یکبهیک است [ریاضی]
واژههای مصوب فرهنگستان
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.