[ اَ مَ ] (اِخ) پدر عمر و محمد منصوربن ابی منصور مهربانی.
لغتنامه دهخدا
[ اَ مَ ] (اِخ) ابان حسیس (شاید جشنس)بن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخ دادبن استادبن مهر حسیس (شاید جشنس) بن یزدجرد. منجم ایرانی پدر بنومنجم یا آل منجم. رجوع به بنومنجم شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن ابی القاسم علی نوکی. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: در این تابستان [سال ۴۲۲ هـ . ق.] بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان ویرا ب ...
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن دهان. رجوع به ابن دهان حسن بن محمد شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن عزالملوک ابوکالیجار (ملک...) آخرین پادشاه آل بویه که فضل بن علی بن حسن بن ایوب مشهور به فضلویه حسنویه در سال ۴۴۸ هـ . ق. بر او خروج کرد و او را محبوس ساخت فارس را تحت ...
[ اَ مَ ] (اِخ) احمدبن جمیل بن حسن بن جمیل. رجوع به احمد... شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی. عالم شیعی صاحب کتاب احتجاج از اساتید ابن شهرآشوب. رجوع به احمد... شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ازهری. محمدبن احمدبن طلحة ازهر (۲۸۲ -۳۷۰ هـ . ق.). از مردم هرات و از بزرگان اهل لغت است. او به بصره و بغداد سفر کرد و صحبت ابن درید و نفطویه و جز آنان را دریافت و آنگاه بق ...
[ اَ مَ ] (اِخ) اسپیجابی. در ترجمهٔ تاریخ یمینی آمده: عبداللََّه بن عزیز از حبس ناصرالدین [ سبکتکین ] خلاص یافته بود و به أعالی ماوراءالنهر رفته، چون خبر وفات ملک نوح بدو رسید ابومنصور اس ...
[ اَ مَ ] (اِخ) اسعد وزیر (خواجه امیرعمید سیّد...) کدخدای امیر ابوالمظفر چغانی والی چغانیان و ممدوح فرخی: خواجهٔ سید اسعد آنکه ازوست هرچه سعد است زیر هفت سما. خواجه بومنصور دستور عمید اسع ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.