[ اَ عُ مَ ] (اِخ) ابن جماعة، عبدالعزیز عزالدین. رجوع به ابن جماعة ابوعمر عبدالعزیز... شود.
لغتنامه دهخدا
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) ابن راهبون. ابوعمر سهل بن هارون. رجوع به ابن راهبون ابوعمر... شود.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) ابهری. کمال الدین وزیر طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمدبن ملکشاه. صاحب حبیب السیر گوید: وزارت طغرل مدتی مدید تعلق بکمال الدین ابوعمر الابهری میداشت و او بعلو اصل و نسب و ...
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) احمدبن محمدبن هاشم بن خلف بن عمروبن سعد. رجوع به احمد.. شود.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) تاشفین. چهاردهمین از امرای بنی مرین مراکش (از ۷۶۲ تا ۷۶۳ هـ . ق.). و رجوع به تاشفین... شود.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) جریربن عبداللََّه البجلی. صحابی است.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) الجرمی. صالح بن اسحاق بصری نحوی فقیه. رجوع به صالح... شود.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) حجین بن المثنی. از روات حدیث است.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) حفص بن ابی الصهباء العدوی. علاءبن اسد از او روایت کند.
[ اَ عُ مَ ] (اِخ) حفص بن عمر الضریر. او از حمادبن سلمه روایت کند و رجوع به حفص ضریربن عمر... شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.