معنی

[ اَ حَ ] (اِخ) حداد عمروبن سلم یا سلمهٔ نیشابوری. یکی از مشایخ صوفیه بقرن سوم. ابوالفرج بن جوزی در صفةالصفوه گوید: ابوحفص نیشابوری نام او عمروبن سلم و یا عمروبن سلمه است از مردم دهی بر دروازهٔ نیشابور به نام کردی آباد. خلدی آرد که از جنید شنیدم (آنگاه که نام ابوحفص در میان آمد) که گفت: «او مردی از اهل حقایق بود و اگر من درک صحبت وی کردمی بی نیاز بودمی». ابوعثمان سعیدبن اسماعیل گوید: با ابی حفص بپرسش بیماری شدیم چون بر وی درآمدیم بیمار گفت آه! ابوحفص گفت از که؟ بیمار خاموش گشت... پس از آن ابوحفص گفت ناله نه چون گله و شکوی کن و خاموشی نه از راه گستاخی و جلدی و در میانهٔ این دو رو. محمش گوید: هر وقت که ابوحفص را خشم درمی یافت بذکر اخلاق حسنه می پرداخت تا آنگاه که خشم او فرومی نشست. و سپس با سرِ سخن پیشین می شد. محفوظبن احمد از او روایت کند که: بیست سال نگاهبان دل بودم و باز بیست سال دل نگاهبانی من کرد و امروز هر دو محروس و محفوظ میگذرانیم و میگفت زینهار که عبادت تو بدانگونه نباشد که از آن معبود شدن خواهی. و می گفت آنکه هر لحظه افعال و احوال خود با کتاب و سنت نسنجد و به شک در خاطرات دل نبیند او را از حلقهٔ مردان مشمار. ابواحمدبن عیسی از او نقل کند که گفت: نیکوئی ادب بیرونی بر نیکی ادب درونی دلیل کند چه پیامبر صلی اللََّه علیه وسلم فرمود اگر دل خاشع و فروتن باشد تن نیز بخشوع گراید. وفات ابوحفص به سال ۲۷۰ یا ۲۶۷ یا ۲۶۴ یا ۲۶۵ هـ . ق. بوده است. شیخ فریدالدین عطار در تذکرةالاولیاء گوید: او از محتشمان این طایفه بود و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی. و در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی نظیر بود و در کشف و بیان یگانه معلم و ملقن او بی واسطه خدای بود عز و جل و پیر بوعثمان حیری بود و شاه شجاع از کرمان بزیارت او آمد و در صحبت او به بغداد شد بزیارت مشایخ و ابتداء آن بود که بر کنیزکی عاشق بود چنانکه قرار نداشت. او را گفتند که در شارستان نشابور جهودی جادوست، تدبیر کار تو او کند. ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت، او گفت ترا چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و ترا بسحر بمقصود رسانم. بوحفص چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد، جهود گفت بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی. ابوحفص گفت من هیچ خیری نکردم الا در راه که می آمدم سنگی از راه باز کناره افکندم تا کس بر او نیفتد جهود گفت میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد. آتشی از این سخن در دل بوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بوحفص به دست جهود توبه کرد. و همان آهنگری می کرد و واقعهٔ خود نهان میداشت و هر روز یک دینار کسب می کرد و شب بدرویشان دادی و در کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی و نماز خفتن دریوزه کردی و روزه بدان گشادی. وقت بودی که در حوضی که تره شستندی بقایای آن برچیدی و نان خورش ساختی. مدتی بدین روزگار گذاشتی. یک روز نابینائی در بازار میگذشت این آیت میخواند: {/Bوَ بَدََا لَهُمْ مِنَ اَللََّهِ مََا لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ .۲۰-۲۸۳۹:۴۷/} دلش بدین آیت مشغول شد و چیزی بر وی درآمد و بیخود گشت، بجای انبر دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد و بر سندان نهاد شاگردان پتک بزدند. نگاه کردند آهن در دست او دیدند که می گردانید گفتند ای استاد این چه حال است او بانگ بر شاگردان زد که بزنید گفتند ای استاد بر کجا زنیم چون آهن پاک شد! پس بوحفص بخود بازآمد آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که: چون پاک شد بر کجا زنیم. نعره ای بزد و آهن از دست بیفکند و دکان را بغارت داد... پس روی بریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت، چنانکه نقل است که در همسایگی او احادیث استماع می کردند گفتند آخر چرا نیائی تا سماع احادیث کنی. گفت من سی سال است تا میخواهم داد یک حدیث بدهم نمیتوانم داد، سماع دیگر حدیث چون کنم. گفتند آن حدیث کدام است؟ گفت آنکه میفرماید رسول صلی اللََّه علیه وآله وسلم، من حسن اسلام المرء ترکه ما لایعنیه. از نیکوئی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که بکارش نباشد. نقل است که هر وقت در خشم شدی سخن در خلق نیکو گفتی تا خشم او ساکن شدی آنگه بسخن دیگر شدی. ابوعثمان [ حیری ] گوید که با ابوحفص بخانهٔ ابوبکر حنیفه بودم و جمعی اصحاب آنجا بودند از درویشی یاد می کردند گفتم کاشکی حاضر بودی. شیخ گفت اگر کاغذی بودی رقعه ای نوشتمی تا بیامدی. گفتم این جا کاغذ هست گفت خداوند خانه ببازار رفته است اگر مرده باشد و کاغذ وارث را شده باشد نشاید بر این کاغذ چیزی نوشتن. بوعثمان گفت بوحفص را گفتم که مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم گفت ترا چه بدین آورده گفتم شفقت بر خلق. گفت شفقت تو بر خلق تا چه حد است گفتم تا بدان حد که اگر حق تعالی مرا بعوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم گفت اگر چنین است بسم اللََّه اما چون مجلس گوئی اول دل خود را پند ده و تن خود را و دیگر که جمع آمدن مردم ترا غره نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را پس من بر تخت برآمدم بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست چون مجلس به آخر آمد سائلی برخاست و پیراهنی خواست در حال پیراهن خود بیرون کردم و بوی دادم بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر؛ فرودآی ای دروغ زن از منبر. گفتم چه دروغ گفتم؟ گفت دعوی کردی که شفقت من بر خلق بیش از آن است که بر خود و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان ترا باشد خود را بهتر خواستی اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد پس تو کذابی و نه منبر جای کذابان است. نقل است که یک روز در بازار میرفت جهودی پیش آمد در حال بیفتاد و بیهوش شد از او سؤال کردند گفت مردی را دیدم لباس عزل پوشیده و خود را دیدم لباس فضل پوشیده ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند و لباس عزل از وی برکشند و در من پوشند. نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمیدانست... و جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت سؤال کردند بوحفص گفت عبارت شما راست شما گوئید جنید گفت فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آنرا به خود نسبت ندهی که این من کرده ام بوحفص گفت نیکوست آنچه گفتی اما فتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است... جنید چون این بشنید گفت برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص بر آدم و ذریت او در جوانمردی یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی اگر جوانمردی این است که او میگوید. و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش او بنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی بوحفص سلطان وار نشسته بودی جنید گفت اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای گفت تو عنوان نامه بیش نمی بینی اما از عنوان دلیل توان ساخت که در نامه چیست. چون حج بگذارد و به بغداد آمد اصحاب جنید استقبال کردند جنید گفت ای شیخ راه آورد ما چه آورده ای؟ ابوحفص گفت مگر یکی از اصحاب ما چنانکه میبایست نمی توانست کرد، اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آنرا عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق بدست تو بود عذر بهتر برانگیز و بی او عذری دیگر از خود بخواه اگر بدین هم غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق بجانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابلهٔ آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاونفس زهی گران و تاریک زهی خودرأی بی ادب زهی ناجوانمرد جافی که توئی برادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی قبول نکردی و همچنان بر سر کار خودی من دست از تو شستم تو دانی چنانکه خواهی میکن. جنید چون این بشنید تعجب کرد یعنی این قوت کرا تواند بود. نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هر روز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی آخر چون بوداع او رفت گفت میزبانی و جوانمردی بتو آموزم گفت یا اباحفص چه کردم گفت تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود مهمان را چنان باید داشت که خود را، تا به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و برفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هر که را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود. بوعلی ثقفی گوید که بوحفص گفت هر که افعال و احوال خود بهر وقتی نسنجد بمیزان کتاب و سنت و خواطر خود را متهم ندارد او را از جملهٔ مردان مشمر. پرسیدند که ولی را خاموشی بِهْ یا سخن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن داند هر چند تواند خاموش باشد اگرچه بعمر نوح بود و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدای درخواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگوید. گفتند درویشی چیست گفت بحضرت خدای شکستگی عرضه کردن. و گفت ایثار آن است که مقدم داری نصیب برادران بر نصیب خود در کارهاء دنیا و آخرت. و گفت هر که خود را متهم ندارد در همه وقت ها و همه حالت ها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هر که بعین رضا به خود نگریست هلاک شد و گفت خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود از خیر و شر بدان چراغ توان دید. و گفت چه نیکوست استغناء بخدای و چه زشت است استغناء به اَنام. و گفت که کس بفعل خود شاد نشود مگر مغروری. و گفت معاصی برید کفر است چنانکه زهر برید مرگ است و گفت روشنی تن ها به خدمت است و روشنی جانها به استقامت. و گفت تصوف همه ادب است. و گفت نابینا آن است که خدای را به اشیا بیند و نبیند اشیاء را بخدا. نقل است که یکی از او وصیت خواست گفت یا اخی لازم یک در باش تا همه درها بتو بگشایند و لازم یک سید باش تا همهٔ سادات ترا گردن نهند. از او پرسیدند که بر چه روی به خدا آورده ای گفت فقیر که روی بغنی آرد به چه آرد الا به فقر و فروماندگی؟ و وصیت عبداللََّه سلمی آن بود که چون وفات کنم سر من بر پای ابوحفص نهید رحمةاللََّه علیه - انتهی. و هجویری نام او را عمربن سالم الحدادی آورده است و گوید: شیخ المشایخ متصوفهٔ خراسان صاحب ابی عبداللََّه ابیوردی و رفیق احمد خضرویه است. شاه شجاع از کرمان بزیارت او رفت و خود ابوحفص سفری به بغداد شد. صاحب حبیب السیر گوید: و در سنهٔ ست و ستین و مأتین (۲۶۶ هـ . ق.) شیخ ابوحفص عمربن ابومسلم (مصحف عمربن سلم) نیشابوری بعالم آخرت شتافت و قبرش در آن ولایت بسیار مشهور است.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.