(ص) از خانمان و یا وطن و جز آن
دورافتاده. دربدر:
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گویم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم.
ناصرخسرو.
بمن سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم بعجز و ضرورت ز خانمان آوار.
مسعودسعد.
تو بادی و من خاک تو تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده.
خاقانی.
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح؟ که بس بسیار است
گر تن است از در او محروم است
ور دل است از بر من آوار است.
اثیر اخسیکتی.
ای گشته ز صبح آفرینت
از من شب بینوائی آوار.عمادی شهریاری.
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار.خاقانی.
- آوار کردن؛ بیرون کردن.
اخراج. نفی کردن. جلا دادن :
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کند آوار.
ابوحنیفهٔ اسکافی.
پلنگان را درآوردن ز کهسار
گوزنان را ز بیشه کردن آوار.
(ویس و رامین).
شکوه تاج کیان وارث ممالک جم
که از ممالکش آوار کرده است آوار.اسدی (از فرهنگ، خطی).
مکر و حسد را ز دل آوار کن
این تن خفته ت را بیدار کن.ناصرخسرو.
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
- بی آوار؛ برخلاف قاعده :
من بچه کارم خدای را که ببایست
کردن چندین هزار کار
بی آوار؟ناصرخسرو.
|| (اِ) هرج و مرج. بی حسابی. بلبشوئی.
فساد. فتنه :
خشم گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
کار فردا بعدل خواهد بود
گرچه امروز کار به آوار است.ناصرخسرو.
از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست
آواری .ناصرخسرو.
|| ریزهٔ آهن که هنگام سوراخ کردن نعل
بیفتد. || آزار. رنج :
نپیچد دلت بر چنین کارها
بدین رنج و تیمار و آوارها.فردوسی.
|| خراب. ویران. برافتاده. مقابل آباد و
عامر:
هزار بتکده آوار کرده هر یک از او
هزار شیر درنده بقهر کرده شکار.
غضایری رازی.
|| گرد و خاک و غبار:
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
از آوار اسبان و گرد سپاه
بشد روشنائی ز خورشید و ماه.فردوسی.
هرگه که مجرّه را ببینم
گسترده بروی چرخ آوار
گویم که ز بهر اسب قدرت
بر گردون کرده اند افسار.عمادی
شهریاری.
|| یقین. آور. || غارت. اغاره.
چپاول. یغما:
نگار خویش را در برگرفتم
خزینهٔ بوسهٔ او کردم آوار.فرخی.
باد گوئی نافه های تبتستان بردرید
باغ گوئی کاروان شوشتر آوار کرد.فرخی.
تا سایهٔ او دور شد از دولت محمود
دیدی که جهان بر چه نمط بود و چه کردار
لشکر بخروش آمده و ملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزینه همه آوار.فرخی.
انگشتری جم برسیده ست بجم باز
وز دیو نگون اختر برده شده آوار.منوچهری.
ز گیهان مر ترا خواهد بناچار
ازیرا کش تو دل بردی به آوار.
(ویس و رامین).
خاک ره پر نافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفت به آوار آمده.خاقانی.
|| آنچه فروریزد از افتادن خانه ای از
خاک و سنگ و آجر و گچ و تیر و تخته و جز
آن. و عامّه آن را هوار گویند: زیر آوار ماندن.
|| آمار. آماره. آواره. حساب. شماره.
اَماره. اوارجه :
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه آوار دارد.
ناصرخسرو.
|| آزار. ستم. (برهان). جور. هرج و
مرج. شلوغی. بی حسابی :
شکوه تاج کیان وارث ممالک جم
که از ممالکش آوار کرده است آوار.
اسدی (از فرهنگ).
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار.
ابوالفرج رونی.