معنی

(ضمیر، ص) اسم اشاره بدور، چنانکه «این» اسم اشاره به نزدیک است. ج، آنان، آنها. و گویند آنان مخصوص بذوی الروح و آنها در غیر ذوی الروح و هم در ذوی الروح مستعمل است : نزد آن شاه زمین کردش پیام داروئی فرمای زامهران بنام.رودکی. آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.رودکی. چو گشت آن پریچهره بیمار غنج ببرّید دل زین سرای سپنج.رودکی. ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.عنصری. سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی از این اَزْغها پاک کن مر مرا همه آفرین زآفرینش ترا.بوشکور. زن پیر رفت و می آورد و جام از آن جام فرهاد شد شادکام.فردوسی. چنین گفت افراسیاب آن زمان که آن نامور گرد خسرونشان.فردوسی. بیامد نشست از بر تختگاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه.فردوسی. فرستاد آیین گشسب آن زمان کسی را برِ شاه گیتی دمان.فردوسی. کجا گیو و طوس و کجا پیلتن فرامرز و دستان و آن انجمن.فردوسی. از آن پیشتر کآن گو پیلتن درآید بخرگاهیان رزم زن.فردوسی. خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا. مسعودسعد. سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین و آن قوم بازگشتند. (تاریخ بیهقی). من که عبدالرحمن فضولیم آن دو تن را... دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری... ممکن نخواهی بودن در شغل خویش که آن نظام که بود بگسست. (تاریخ بیهقی). اندیشیدیم که مگر آنجای دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خلل افتد. (تاریخ بیهقی). رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما [ مسعود ] مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). استادم در خرد و فضل آن بود که بود... و آن طائفه از حسد وی هر کس نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). دانست که آن دیار تا روم... بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). از چپ راه قلعهٔ مندیش... پیدا آمد و راه بتافتند و بر آن جانب رفتند. (تاریخ بیهقی). سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را... ضبط کند. (تاریخ بیهقی). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند [ پدران ] تا فرزندان... بر آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت جملگی این حالها را به ری و سپاهان و آن نواحی نیز تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی). اهل جملهٔ آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود گفت... ما... حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت. (تاریخ بیهقی). بدنامی حیات دو روزی نبود بیش وآن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت یک روز صرف بستن دل شد به آن و این روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.کلیم. برون آمد از خیمه و آن دو زلف نبشته پریشیده بر نسترن. ؟(از تحفةالاحباب اوبهی). و در بعض امثلهٔ فوق، کلمهٔ آن بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری عرب آمده است. || پس از کلمهٔ آن، مشارالیه گاه حذف می شود، از قبیل کس در این امثله : با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست بد مر آن را که تن و جامه پلید است و نژند. کسائی. بهی زآن فزاید که تو بِهْ کنی مِهْ آن شد بگیتی که تو مِهْ کنی.فردوسی. هر آن را که خواهد برآرد بلند هم او را سپارد به خاک نژند.فردوسی. آن که برهم زن جمعیت ما شد یارب تو پریشانتر از آن زلف پریشانش کن.؟ من آنم که من دانم. || سبب و جهت و علت و مانند آن، در شواهد زیرین : رسولی با وی نامزد کردند بدین جهت که ولیعهد پدر وی است و ری از آن بما دادند تا... هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت می کنیم با چندین حلم و کرم... (تاریخ بیهقی). || عمل و کار و نظایر آن، در این مثالها: که من با زن جادوان آن کنم که پشت و دل جادوان بشکنم.فردوسی. مرا آن بود تخت و گنج و کلاه که خشنود باشد جهاندار شاه.فردوسی. زآنکه با جان شما آن می کند کآن بهاران با درختان می کند.مولوی. || عقیده و رای و عزم و قصد، چون: من بر آنم که؛ یعنی چنین اعتقاد دارم. چنان قصد کرده ام : اگر تو سرو سیمین تن بر آنی که از پیشم برانی من بر آنم... سعدی (کلیات چ فروغی ص ۶۳۲). کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند.سعدی. بر سر آنم که گر ز دست برآید دست بکاری زنم که غصه سر آید.حافظ. || بجای آن چیز و آن امر و آن کار، مانند: کاشک آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر، چند نفزاید فره.رودکی. امروز چون تخت بما رسید... خرد آن مثال دهد که... بناهای افراشته را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی). هر کس آن کند که نباید کردن {aآن a} بیند که نباید دیدن. (قابوسنامه). آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ کآوری آن را همه ساله بچنگ.نظامی. || مخفف آن زمان، چون : آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی کار ما با رخ ساقیّ و لب جام افتاد.حافظ. || ضمیر که مرجع آن ممکن است از ذوی العقول یا غیرذوی العقول باشد: بخندید ازآن شهریار جهان بدو گفت کاین نیست از ما نهان.فردوسی. دلیران و گردان مازندران بخیره فروماندند اندر آن.فردوسی. از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی). زلت آن [ اسکندر ] با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن [ نُکَت ] بروزگار کودکی [ مسعود ] چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت... امروز {aآن a} را تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد. (تاریخ بیهقی). آن ملوک که ایشان را قهر کرد [ اسکندر ] و {aآن a}را گردن نهادند... راست بدان مانست که در آن باب سوگند داشته است. (تاریخ بیهقی). بلکاتکین گفت خواجهٔ بزرگ... حشمت {aآن a}ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه مثال دادیم... آن را امضا نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل {aآن a} است و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینةالسلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب {aآن a} را دریابیم. (تاریخ بیهقی). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و {aآن a} را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از {aآن a}زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهیم از ایزد... در این باب که توفیق آن دهد بندگان را. (تاریخ بیهقی). پیغامها دادیم رسول را که اندر {aآن a}اصلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). برادر ما... را... بامیری سلام کردند و اندر {aآن a} تسکین وقت دانستند. (تاریخ بیهقی). || گاه بمعنی یاء تنکیر فارسی و تنوین تنکیر عرب باشد: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.رودکی. چه گفت آن هنرمند مرد خرد که دانا ز گفتار او بر خورد.فردوسی. || آن، پیش از فعل شنیدم و شنیدی و شنیدستی و شنیدستم و مانند آن در ابتداء حکایت ظاهراً زاید و فقط برای حفظ وزن می آید و نیز ممکن است بدان معنیِ چنین و چنان داد: آن شنیدی که صوفئی میکوفت زیر نعلین خویش میخی چند؟سعدی. آن شنیدم که در بلاد شمال بود مردی بخیل و صاحب مال.سعدی. آن شنیدی که لاغری دانا گفت روزی بابلهی فربه...سعدی. آن شنیدستی که در صحرای غور بارسالاری بیفتاد از ستور؟سعدی. || ایشان. آنان : بگرد جهان چار سالار من که هستند بر جان نگهدار من ابا هر یکی زآن ده و دو هزار از ایرانیانند جنگی سوار.فردوسی. || در بیت ذیل و نظایر آن یا از کلمهٔ «آن» و یا از سوق کلام معنی تفخیم و تعظیم مفهوم می شود: آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.رودکی. آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کشی برز و بالای شاه.فردوسی. کجا گیو و طوس و کجا پیلتن فرامرز و دستان و آن انجمن؟فردوسی. آنی که پادشاه جهان خسرو ملوک در روی تو نگه نکند جز به احترام.سوزنی. برون آمد از خیمه و آن دو زلف نبشته پریشیده بر نسترن.؟(از تحفهٔ اوبهی). || (پسوند) آن (ـان) در آخر کلمه به معنی یای مصدری است: چادردَران کردن؛ یعنی چادردری کردن. و راه جامه دران نیز از این قبیل است. || و گاه افادهٔ کثرت و استمرار کند: در باغ بنوروز درم ریزان است بر نارونان لحن دل انگیزان است.منوچهری. || و گاه علامت جمع منطقی باشد در فارسی از ذوی الشّعور و جز آن : خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود.فردوسی. نگر تا نداری ببازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان.فردوسی. بپرسیدشان از نژاد کیان وزآن نامداران و فرخ گَوان.فردوسی. همه نیکیت باید آغاز کرد چو با نیکنامان بُوی در نبرد.فردوسی. که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به.فردوسی. شما شش هزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم بزیر چو من گرزهٔ سرگرای آورم سرانْتان همه زیر پای آورم.فردوسی. بر زال رفتند با سوگ و درد رخان پر ز خون و سران پر ز گرد. فردوسی. چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست.فردوسی. بسی آفرین بزرگان بگفت بدان کش برون آورید از نهفت.فردوسی. گلستانْش برکند و سروان بسوخت بیکبارگی چشم شادی بدوخت.فردوسی. سکندر ز گفتار او گشت زرد روان پر ز درد و رخان لاجورد.فردوسی. بسی نفت و روغن برآمیختند همه بر سر گوهران ریختند.فردوسی. نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان بدانش به بر.فردوسی. گیا رست با چند گونه درخت بزیر اندر آمد سرانْشان ز بخت. فردوسی. بزرگان و بازارگانان شهر هم از داد باید که یابند بهر.فردوسی. که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ندارد کس از روزگاران بیاد.فردوسی. همی گفت وز نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گرد ماه.فردوسی. چنانکه زالان نشابور گفته اند. (تاریخ بیهقی). و قوم را بجمله آنجا رسانیدند [ بقلعه ] و چند خدمتکار... از مردان. (تاریخ بیهقی). و مکی بود از ندیمان این پادشاه [ امیرمحمد ] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). و دیگر خدمتکاران او را [ احمد ارسلان را ] گفتند... که هر کس پسِ شغل خویش رود. (تاریخ بیهقی). و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که... قصدی کنند. (تاریخ بیهقی)... خان داند که بزرگان... که با یکدیگر دوستی بسر برند... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهیم از ایزد... که توفیق آن دهد بندگان را. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار چون... بروند... فرزندان ایشان...بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). مقرّر است که این تکلفها از آن جهت بکردند [ پدران ] تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی). و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادت تر بود [ محمود ]. (تاریخ بیهقی). و خدای را عز و جل چرا فروخت بسوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت؟ (تاریخ بیهقی). اگر این سوگندان را دروغ کنم... از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی). || در امثلهٔ ذیل، آن برای تأکید شمار آمده است و یا زاید است : گوری کنیم و باده کشیم و بُویم شاد بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.رودکی. بهر نیک و بد هر دوان یک منش براز اندرون هر دوان بدکنش.ابوشکور. پس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین.فردوسی. شبگیر نه بینی که خجسته به چه درد است کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست. منوچهری. || بعضی گویند آن علامت جمع است در حیوان و نبات و اعضای جفت حیوان، بنابراین: اختران، اَنْدُهان، سخنان، سوگندان، غمان، گوهران مخالف قیاس است. همچنین در روزگاران و روزان و شبان و سران و آفتابان و ماهان. || در اشعار ذیل ممکن است کلمات غمان، اندهان، شبان جمع باشند یا فقط آن برای زینت ملحق شده باشد: جهان را چنین است آئین و سان یکی روز شادیّ و دیگر غمان.فردوسی. آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گوئی بمثل پیرهن رنگ رزان است. منوچهری. خون دلم مخور که غمان تو می خورم رحمی بکن که زخم سنان تو می خورم. خاقانی. جان کاهی و اندهان فزائی سیبی بدو کرده روزگاری.خاقانی. متقلب درون جامهٔ ناز چه خبر دارد از شبان دراز؟سعدی. سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمی توان کرد الا بروزگاران.سعدی. || هرگاه در آخر کلمه «ـا» یا «و» باشد مانند: دانا. بینا. خدا. بینوا. سخن سرا. سخنگو. دانشجو و جز آن، «ـان» علامت جمع را به «یان» تبدیل کنند مانند: خدای، خدایان. سخن سرای، سخن سرایان. سخنگوی، سخنگویان. آزمای، آزمایان. ولی قدما غالباً این تبدیل را روا نمی داشتند:

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.