= حَبْل
فرهنگ فارسی عمید
[ حَ بْ با ] (ع ص) رسن گر. رسن تاب. (مهذب الاسماء). هو الذی یفتل الحبال و یبیعها. (تاج العروس). رسن باف. (دهار). ج، حَبّالون. || سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبل و قیله .
لغتنامه دهخدا
[ حَ ] (اِخ) نام یکی از روستاهای وادی موسی از حبال سراة واقع در نزدیکی کرک شام. (معجم البلدان).
[ حَ ] (اِخ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در ۳۳هزارگزی جنوب باختری اهواز و چهارهزارگزی باختر راه آهن اهواز -خرمشهر. دشت. گرمسیر. سکنه ۷۵ تن شیعهٔ فارس و عرب. آب آن از چاه، ...
[ حِ ] (اِخ) ابن طلیحه بن خویلد. پدرش ادعای نبوت کرد. ابن درید گوید: روزی طلیحه به یاران خود که تشنه شده بودند گفت: ارکبوا حبالاً، و اضربوا امثالاً، تجدوا بلالاً؛ یعنی بدنبال راه حبال (نام ...
[ حِ ] (اِخ) یوسف پسر ابراهیم پسر مرزوق بن حمدان، مکنی به ابویعقوب صهیبی حبالی. وی به مرو شد و در آنجا بنزد ابومنصور محمدبن علی بن محمد مروزی فقه آموخت. او مردی قانع بود و ابوالقاسم حافظ گ ...
[ حَ ] (ع ص، اِ) جِ حُبْلی ََ. زنان آبستن.
[ اَ اِ قِ حَ بْ با ] (اِخ) رجوع به ابراهیم سعید حبال شود.
[ اَ ] (ع اِ) جِ حَبل و حَبَل.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.