۱. آمیخته کردن؛ درهم کردن؛ درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چندچیز با هم. ۲. (مصدر لازم) درهم شدن؛ آمیخته شدن؛ مخلوط شدن. ۳. (مصدر لازم) [قدیمی] رفت و آمد، معاشرت: تو با خوبروی ...
فرهنگ فارسی عمید
[ تَ ] (مص) درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. ...
لغتنامه دهخدا
[ تَ ] (ص لیاقت) درخور آمیختن. ازدرِ آمیختن. که آمیختن آن ناگزیر بود.
[ رَ تَ ] (مص مرکب) آمیختن رنگهای گوناگون بهم. چند رنگ مختلف را بهم درآمیختن. رجوع به رنگ و رنگ آمیز و رنگ آمیزی شود. || حیله کردن. نیرنگ زدن. مکر بکار بردن. رنگ درآمیختن. رجوع به رنگ و ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.