element

واژه‌های مصوب فرهنگستان

معنی

عنصر [هنرهای تجسمی]

[شیمی] مادۀ ساخته‌شده از اتم با عدد اتمی یکسان|||[هنرهای تجسمی] جزء غیرقابل‌تجزیه‌ای که هنرمند در آفرینش اثر هنری به کار می‌گیرد

انگلیسی

element

واژه‌های مشابه

element

عنصر [شیمی] [شیمی] مادۀ ساخته‌شده از اتم با عدد اتمی یکسان|||[هنرهای تجسمی] جزء غیرقابل‌تجزیه‌ای که هنرمند در آفرینش اثر هنری به کار می‌گیرد ...

واژه‌های مصوب فرهنگستان

element

جوهر فرد، اصل، اساس، عنصر، جسم بسیط، محیط طبیعی، اخشیج سایر معانی: (هر یک از چهار عنصر آب، آتش، هوا و خاک که در قدیم همه ی اجسام را متشکل از آن می دانستند) آخشیج، (هر یک از این چهار عنصر به ...

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element flexibility matrix

[عمران و معماری] ماتریس انعطاف پذیری جزء

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element of a determinant

[آمار] عنصر دترمینان

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element of a matrix

[ریاضیات] درایه ی ماتریس، عنصر ماتریس [آمار] عنصر ماتریس

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element of arc

[ریاضیات] جزء قوس

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element of arc length

[ریاضیات] عنصر طول قوس

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element of integration

[ریاضیات] جزء انتگرال، جزء انتگرال گیری

دیکشنری انگلیسی به فارسی

element set

[زمین شناسی] مجموعه عناصر (عناصر کپلر) (سنجش از دور) اطلاعات خاصی که برای تعیین و موقعیت یابی یک ماهواره خاص استفاده می شود. این مجموعه شامل فهرست اعداد، مبداء سال، روز و قسمتهای روز، تناوب ...

دیکشنری انگلیسی به فارسی

elemental powder

پودر عنصری [مهندسی مواد و متالورژی] پودری که از یک عنصر فلزی خالص تولید می‌شود

واژه‌های مصوب فرهنگستان
واژه‌های مشابه بیشتر

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.

واژه‌نامه‌ها

پیشنهاد واژه جدید ثبت گزارش