بهجا آوردن عهد و پیمان؛ نگهداری عهدوپیمان؛ پایداری در دوستی.
فرهنگ فارسی عمید
درست پیمانی
فرهنگ واژههای سره
[ وَ تَ ] (مص مرکب) حفظ وفا کردن. صادق و صمیم بودن در دوستی یا زناشوئی یا خدمت به مردم. صاحب وفا بودن. وفادار بودن : بدارم وفای تو تا زنده ام روان را به مهر تو آگنده ام.فردوسی.
لغتنامه دهخدا
[ وَ شِ کَ تَ ] (مص مرکب) نقض عهد کردن. پیمان شکستن : چو گویی به سوگند پیمان کنم که هرگز وفای تو را نشکنم.فردوسی.
[ وَ ] (ص مرکب) آنکه همواره شرائط وفا به جای آورد. باوفا. وفادار: از خودسری و خودرایی کار آلتوم وفاکیش اوفاد وفاق به نفاق و شقاق مبدل گشت. (عالم آرای عباسی چ امیرکبیر ج ۱ ص ۲۲۸ از فرهنگ ...
[ وَ ] (ع مص) به سر بردن دوستی و پیمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیمان نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). به سر بردن عهد و پیمان و نگاه داشتن آن. (از اقرب الموارد). وفا ...
[ وَ ] (ع اِ) مرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موت. فوت. رجوع به وفات شود.
موت؛ مرگ. * وفات یافتن (کردن): (مصدر لازم) مردن.
مردن، درگذشتن، جان سپردن
[ وَفْ فا ] (ع ص) بسیاروُفود. (المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به وفود شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.