[ اِ مِ نِ اَ تَ ] (اِخ) ابراهیم بن مالک اشتر هنگام خروج مختاربن ابی عبیدهٔ ثقفی با او بود و در سال ۶۷ هـ .ق . بسرداری لشکری منصوب و به ضبط موصل مأمور شد و سپاه شام را که از طرف خلیفهٔ ا ...
لغتنامه دهخدا
[ اِ مِ نِلْ ؟ ] (اِخ) نام یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی، و او شاگرد اسحاق بن حماد است. (ابن الندیم).
[ اِ مِ نِ بِ ] (اِخ) شاعر بزرگ عرب در قرن اول هجری، برادر نعمان بن بشر انصاری. وفات ۶۰ هـ .ق .
[ اِ مِ نِ حَ ] (اِخ) مورخ مشهور هندی بروزگار بابر شاه امپراطور مغول. او راست کتابی در تاریخ عام هند به نام تاریخ ابراهیمی که به سال ۹۳۴ هـ .ق . بپایان رسانیده است.
[ اِ مِ نِ حَ زَ ] (اِخ) تاج الدین. از مردم ادرنه. کتابی در تفسیر بنام جامع الانوار نگاشته است. وفات ۹۷۰ هـ .ق .
[ اِ مِ نِ ] (اِخ) ابوحکیم نهروانی بغدادی. از اکابر دانشمندان قرن ششم هجری (۴۸۵-۵۵۶ هـ .ق .). مدرسه ای به باب الازج بنا کرده که به نام او مشهور شده است.
[ اِ مِ نِ ] (اِخ) او راست: کتاب فی الادب للمهدی. (ابن الندیم).
[ اِ مِ نِ لِ مِ ] (اِخ) از محدثین، و احمدبن حفص بن عبداللََّه از او روایت کند.
[ اِ مِ نِ سَ دِ عَ لَ ] (اِخ) از نسل حضرت حسن بن علی علیهماالسلام، مکنی به ابواسحاق. از مشایخ بغداد و او پیر ابوالحارس اولاسی است. از بغداد به شام رحلت کرده بدانجا اقامت گزید و کراماتی ب ...
[ اِ مِ نِ سَ ] (اِخ) ابواسحاق رفاعی. نحوی و ادیب. از کودکی کور بود و در جامع واسط بدرس عبدالغفار حصبی حاضر میشد. از واسط به بغداد رفت و نزد سیرافی نحوی معروف، بتکمیل نحو پرداخت آنگاه بوا ...
[ اِ مِ نِ سُ فْ ] (اِخ) ابن سلیمان بن ابی بکربن عبدالرحمن بن زیادبن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود.
[ اِ مِ نِ سُ ] (اِخ) ملقب به ظهیرالدین. پادشاه ارمنستان (۵۰۶-۵۲۱ هـ .ق .).