[ یَ / یِ ] (ص مرکب) نوعی تفنگ شکاری که یک لوله دارد. (یادداشت مؤلف).
لغتنامه دهخدا
[ یَ / یِ مَ دَ / دِ ] (ص نسبی) منسوب به یک مرد. || به اندازهٔ یک مرد. ازآنِ یک مرد: زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار. سعدی.
[ یَ / یِ مَ نِ ] (ص مرکب) هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبع واحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول : به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هر دوان ...
[ یَ / یِ مَ نَ / نِ ] (ص نسبی) یک منی. به وزن یک من. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک منی شود.
[ یَ / یِ مُ رَ / رِ ] (ص مرکب) در اصطلاح زنان، نوزادی سخت فربه و درشت و گویند این مولود در ماه یا سال اول بمیرد. (یادداشت مؤلف).
[ یَ / یِ ] (ص مرکب) یک نواخت. یک اندازه. || راست و مستقیم. تراز. طراز.
[ یَ / یِ نَ فَ ] (ضمیر مبهم مرکب) کسی. شخصی. (ناظم الاطباء).
[ یَ / یِ نَ فَ ] (ص مرکب، ق مرکب) یک دم. یک لحظه. به اندازهٔ یک دم زدن. || بی توقف. (یادداشت مؤلف). بی امان : که ما را در آن ورطهٔ یک نفس ز ننگ دو گفتن به فریاد رس.سعدی. - یک نفس رفت ...
[ یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ ] (ص نسبی) (از: یک +چشم +ه) یک چشم. واحدالعین : سحرگه که یک چشم یابد کلید به آیین یک چشمه آید پدید.نظامی. مَسْحاء؛ زن یک چشمه. (منتهی الارب).
[ یَ / یِ چَ / چِ ] (ص نسبی) واحدالعین. دارای یک چشم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به یک چشم شود. || (ق مرکب) با یک چشم. با یک دیده. به وسیلهٔ یک چشم. (یادداشت مؤلف). || (حامص مرکب) به یک ن ...
[ یَ / یِ چَمْ بَ / بِ ] (اِ مرکب) یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود.
[ یَ / یِ کَ ] (ق مرکب) به قدر یک کف. به اندازهٔ یک کف. || (ص مرکب) هم کف. (یادداشت مؤلف). هم تراز.