[ یَ / یِ رَ / رِ ] (ق مرکب) منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار: به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی. سعدی. - کار ی ...
لغتنامه دهخدا
[ یَ / یِ بَ ] (ص نسبی) یک وری. کج و وریب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و وریب شود.
[ یَ / یِ بَ ] (ق مرکب) متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف).
[ یَ / یِ تَ ] (ص مرکب، ق مرکب) به یک روش دویدن. (ناظم الاطباء).
[ یَ / یِ ] (ص مرکب) یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد. - یک جان شدن؛ متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن : تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند.مولوی.
[ یَ / یِ دَ ] (ص مرکب) اطاقی که آن را یک در است. (یادداشت مؤلف). یک دره. یک دری : اندیک دو دوست فرقدان وار در یک در آشیان ببینم.خاقانی.
[ یَ / یِ دَ رَ / رِ ] (ص نسبی) یک در. یک دری. که دارای یک در است : او بدین یک درهٔ خویش تکلف نکند تو بدین ششدرهٔ خویش تکلف منمای. خاقانی. و رجوع به یک دری شود.
[ یَ / یِ دَ عَ / عِ ] (ق مرکب) دفعهٔ واحد. و یک بار و یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک مرتبه. یک بار: همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی. منوچهری. || یک ...
[ یَ / یِ دَ دَ / دِ ] (ص مرکب) سخت پایدار در عقیدهٔ خویش. لجوج. عنود. یک پهلو. که از رای خود بازنمی آید. ستیهنده. ستیزنده. مستبد به رأی. لجباز. خودرای. (یادداشت مؤلف). || (ق مرکب) به یک ...
[ یَ / یِ دَ هُ ] (اِ مرکب) ده یک. یک جزء از ده جزء. یک بخش از ده بخش چیزی یا عددی. عُشر. (از یادداشت مؤلف).
[ یَ / یِ دُ وُ / دُوْ وُ ] (اِ مرکب) نصف. نیم. نیمه. از دو یکی. یک جزء از دو جزء. (یادداشت مؤلف).
[ یَ / یِ هَ / هِ ] (ق مرکب) یک بارگی : باش تا یک راهگی زیور ببندد بوستان عاشقان را حیرت آرد نیکوان را اشتباه. عثمان مختاری. و رجوع به یک بارگی شود.