[ یَ / یِ کَ لْ لَ / لِ ] (ق مرکب) بی مکث. بی درنگ. بی وقفه: تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسره شود.
لغتنامه دهخدا
[ یَ / یِ ] (اِ مرکب) (اصطلاح نرد) خانهٔ اول نرد که برای برداشتن یک مهره از آن یک خال باید. (یادداشت مؤلف): امیر دو مهره در ششگاه داشت احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقالهٔ عروضی).
[ یَ / یِ گَ ] (ص مرکب) خوش ظاهر و بدون ته. مأخذ آن قماشی است که یک گز از روی کارش خوب باشد. (آنندراج).
[ یَ یَ / یِ یِ ] (اِ مرکب، ق مرکب) فرادی. (زمخشری). یک یک. یکی یکی. (یادداشت مؤلف): مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمهٔ طبری ص ۵۱۳). ای کاشکی که هر مو گردد ...
[ یَ / یِ نَ / نِ ] (ص نسبی) فرد. تنها. یگانه. بی مانند. یکان. رجوع به یگانه شود.
[ یَ / یِ اَ لُ ] (ص مرکب) که تنها ارخالق بی قبا بر تن دارد. (یادداشت مؤلف). || یک لاقبا. و رجوع به یک لاقبا شود.
[ یَ / یِ ] (ص مرکب) یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا. یک تو: چون سنایی در وفا و بندگیش تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد.سنائی. || یکرویه. یک جهت. متحد: شناسی به نزدیک من جاهشان زبان و دل و رای ی ...
[ یَ / یِ پَ رَ ] (نف مرکب) موحد. (یادداشت مؤلف). که خدای یگانه پرستد. موحد که جز خدای یگانه نپرستد. و رجوع به موحد شود.
[ یَ / یِ ] (حامص مرکب) اتحاد. اتفاق. صمیمیت : اگر شما را اندیشهٔ یکدلی و یکتویی هست بیشتر به قوریلتای حاضر باید آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تو و یکتایی شود.
[ یَ / یِ ] (ق مرکب) یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء). کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملةً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف): || با هم. همراه. (ناظم ...
[ یَ / یِ دِ ] (ص مرکب) متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف): دوستانی مساعد و یکدل ...
[ یَ دَ ] (ص) آب و شیر گرم بود. (فرهنگ جهانگیری). آب و شیر و هر چیز را گویند که نیم گرم باشد. (برهان) (آنندراج).