[ یَ / یِ ] (ص مرکب) یک نواخت. یک اندازه. || راست و مستقیم. تراز. طراز.
لغتنامه دهخدا
[ یَ / یِ نَ فَ ] (ضمیر مبهم مرکب) کسی. شخصی. (ناظم الاطباء).
[ یَ / یِ نَ فَ ] (ص مرکب، ق مرکب) یک دم. یک لحظه. به اندازهٔ یک دم زدن. || بی توقف. (یادداشت مؤلف). بی امان : که ما را در آن ورطهٔ یک نفس ز ننگ دو گفتن به فریاد رس.سعدی. - یک نفس رفت ...
[ یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ ] (ص نسبی) (از: یک +چشم +ه) یک چشم. واحدالعین : سحرگه که یک چشم یابد کلید به آیین یک چشمه آید پدید.نظامی. مَسْحاء؛ زن یک چشمه. (منتهی الارب).
[ یَ / یِ چَ / چِ ] (ص نسبی) واحدالعین. دارای یک چشم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به یک چشم شود. || (ق مرکب) با یک چشم. با یک دیده. به وسیلهٔ یک چشم. (یادداشت مؤلف). || (حامص مرکب) به یک ن ...
[ یَ / یِ چَمْ بَ / بِ ] (اِ مرکب) یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود.
[ یَ / یِ کَ ] (ق مرکب) به قدر یک کف. به اندازهٔ یک کف. || (ص مرکب) هم کف. (یادداشت مؤلف). هم تراز.
[ یَ / یِ کَ ] (ص مرکب، ق مرکب) با کلام واحد. || بی چانه. بی چک و چانه. بی مماکسه. بی خط خواستن مشتری از بایع. (یادداشت مؤلف). بی مُکاس. بهایی که فروشنده برای جنس خود به طور قطعی تعیین ...
[ یَ / یِ کَ لِ / لَ مَ / مِ ] (ص مرکب) متفق. (یادداشت مؤلف). هم سخن. هم قول. هم عقیده : اصحاب به یک کلمه از حضرت خواجه درخواست کردند که او به غایت بد کرد. (انیس الطالبین ص ۱۷۲). - یک کلم ...
[ یَ / یِ کَ لْ لَ / لِ ] (ق مرکب) بی مکث. بی درنگ. بی وقفه: تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسره شود.
[ یَ / یِ ] (اِ مرکب) (اصطلاح نرد) خانهٔ اول نرد که برای برداشتن یک مهره از آن یک خال باید. (یادداشت مؤلف): امیر دو مهره در ششگاه داشت احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقالهٔ عروضی).
[ یَ / یِ گَ ] (ص مرکب) خوش ظاهر و بدون ته. مأخذ آن قماشی است که یک گز از روی کارش خوب باشد. (آنندراج).