(اِ) گردکان. (برهان). گوز [ گَ / گُو ]: یکی نامجوی و دگر شادروز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.فردوسی. رفیقا بیش ازین پندم میاموز که بر گنبد نپاید مر تو را گوز. (ویس و رامین). تو در گنجت ای زاغ ...
لغتنامه دهخدا
[ گُزْ ]
[ گَ / گُو تَ ] (مص مرکب) با گردکان بازی کردن. مجاوزه.
[ گَ / گُو زِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ضَبْر. (مهذب الاسماء). ضَبِر. جوز بری. رجوع به ضبر شود.
[ گَ / گُو زِ عَ جَ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) این کلمه چند بار در ذخیرهٔ خوارزمشاهی آمده است و گویا مراد گردکان یعنی چارمغز باشد مقابل گوز هندی که مراد از آن نارگیل است. (یادداشت مؤلف).
[ گَ / گُو بُ ] (اِ مرکب) از: گوز (گردو) +بن. (حاشیهٔ برهان قاطع چ معین). درخت گردکان را گویند، و به ضم اول هم درست است. (برهان) (آنندراج): هم آنگه یکی بنده را گفت شاه که شو گوزبن کن سراس ...
[ گَ / گُو زَ ] (اِ) به معنی جعل باشد، و آن جانوری است که سرگین را گلوله کند و غلطاند و ببرد. (برهان). گوزده. گونژده . قیاس شود با طبری گوی زنگو (جعل)، مازندرانی کنونی گوزنگو «واژه نامه ۶۶۶» ...
[ زَ دَ رَ ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطانیهٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در ۲۷ هزارگزی خاور زنجان و ۱۲ هزارگزی راه عمومی. دامنه و سردسیر است و ۱۶۳۸ تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه ...
[ گَ وَ سُ ] (ص مرکب) معشوقه ای که سرین وی مانند گوزن پر و انباشته باشد. (ناظم الاطباء).
[ زَ دَ / دِ ] (نف) کسی که گوز دهد. کسی که از پایین خود باد خارج کند.
[ ] (اِخ) یکی از پادشاهان بازرنگی فارس معاصر بابک پدر اردشیر. رجوع به ایران باستان ج ۳ صص ۲۵۲۹ -۲۵۳۰ شود.
(ص نسبی) آنکه بسیار گوزد. که بسیار تیز دهد. آنکه بسیار باد از او دفع شود. (یادداشت مؤلف).