[ گُ لَ دَ / دِ ] (حامص) عمل گوالنده. رجوع به گوالنده شود.
لغتنامه دهخدا
[ گُ لَ / لِ ] (اِ) در تکلم مردم خراسان، گالهٔ خاک و خشت کشی. (فرهنگ نظام). در لهجهٔ مردم قزوین و قم و برخی شهرهای دیگر نیز بدین معنی به کار میرود. جوال. جالق. گوال. و رجوع به گوال شود.
[ ] (اِخ) دو فرسخ کمتر مغربیِ قلعه سوخته است [ از ناحیهٔ رود حلهٔ بلوک دشتستان فارس ] . (از فارسنامهٔ ناصری گفتار۲ ص ۲۰۸).
[ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در ۱۴۶۰۰۰ گزی جنوب میناب، سر راه مالرو جاسک به میناب واقع است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنهٔ آن ۲۰ تن است. (از فرهنگ ...
[ گَ دَ / دِ ] (ص مرکب، اِ مرکب) پهلوان نژاد. بهادرنسب. (فهرست ولف): از آنجا سوی قلب توران سپاه گوان زادگان برگرفتند راه.فردوسی.
[ گَ دَ ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش مراوه تپهٔ شهرستان گنبدکاوس که در ۱۶۰۰۰ گزی خاور مراوه تپه واقع شده و ۱۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
[ اَ گُ / گَ لَ / لِ ] (اِ مرکب) تکمه و حلقه ای را گویند که بر گریبان پیراهن و غیره دوزند، چه گو به معنی تکمه و انگله حلقه ای باشد که گوی را در آن اندازند و گاهی آن حلقه را بی گوی هم گوان ...
[ گُ ] (ص، اِ) پهلوی گوکاس، گوکاسیه (شهادت)، از وی -کاسه (قیاس شود با آ -کاس )، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی) «نیبرگ ص ۱۸۵». (حاشیهٔ برهان قاطع چ معین). شاهد. دلیل. برها ...
[ گُ وَ دَ ] (مص مرکب) گواه کردن. شاهد آوردن. گواه گرفتن. رجوع به گواه کردن و گواه گرفتن شود. || مناجات کردن. (ناظم الاطباء).
[ گُ خوا / خا تَ ] (مص مرکب) استشهاد. شاهد طلبیدن. و رجوع به گواه خواهی شود.
[ گُ کَ دَ ] (مص مرکب) گواه گرفتن. شاهد گرفتن. اشهاد. (زوزنی). استشهاد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی): سوگند خورد چرخ که با او وفا کند بر خویشتن فریشتگان را گواه ک ...
[ گُ نِ بِ تَ ] (مص مرکب) گواهی نوشتن. شهادت نوشتن. گواهی خویش را ثبت کردن : در آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نبشتند برنا و پیر.فردوسی. گواهی نبشتند یک یک مِهان که بهرام شد شهریار جهان.فردو ...