[ گُ تَ دَ / دِ ] (ن مف) پهن کرده. منبسط. (تفلیسی). پهن شده : من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین.فردوسی. بهر جای گسترده بد کار دیو بریده دل از ترس کیهان خدیو.فردوسی. ...
لغتنامه دهخدا
[ گُ تَ دَ / دِ گَ دی دَ ] (مص مرکب) منتشر شدن. انتشار. || منبسط گردیدن. وسعت یافتن. تَهَیُّع. هَیْعْ. (منتهی الارب). و رجوع به گسترده شدن شود.
[ گُ تَ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب) حاکم. فرمانروا. پادشاه مبسوطالید: همیشه بزی شاد و یزدان پرست براین بوم ما بیش گسترده دست.فردوسی.
[ گُ تَ دَ / دِ شُ دَ ] (مص مرکب) منبسط شدن. پهن شدن. انتشار یافتن. تعمیم یافتن. افاضه شدن بطور عموم : فضل تو بر همه شعرا گستریده شد گسترده باد بر تو رضای اله تو.فرخی.
[ گَ تَ / تِ ] (ص نسبی، اِ) (از: گست + ه، پسوند نسبت) منسوب به چیزی زشت. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (حاشیهٔ برهان قاطع چ معین). || سرگین باشد که فضلهٔ اسب و استر و خر و گاو است. (برهان). ...
[ گُ ] (اِخ) فرسخی کمتر میانهٔ شمال و مغرب فرگ است. نصف بیشتر قریه و مزرعه گستو از موقوفات مدرسهٔ منصوریهٔ شیراز است. در وقفنامه ها و فرامین سلاطین آن را حستویه فرگ از اعمال شبانکاره فارس ...
[ گُ سَ سْ تَ ] (ص لیاقت) قابل گسستن. درخور قطع شدن و پاره گردیدن. رجوع به گسستن شود.
[ گُ سَ سْ تَ / تِ گَ دی دَ ] (مص مرکب) منقطع شدن. متوقف گشتن : دیگر که شهری است [ سیستان ] به ذات خویش قائم که به هیچ شهری محتاج نیست که اگر کاروان گسسته گردد همه چیز اندر آن شهر یافته ...
[ گُ سَ سْ تَ / تِ گَ تَ ] (مص مرکب) پاره شدن. قطع گردیدن : تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص ۳۲) . و اگر این مصلحت بر این سیاق ...
[ گُ سَ سْ تَ / تِ ] (ص مرکب) طائری که به سبب خراب شدن آشیان از آشیان خود به دور افتاده باشد: ما و تو دو نو [ کذا ] اسیر جائیم مرغان گسسته آشیانیم . فیضی (از بهار عجم).
[ گُ سَ سْ تَ / تِ بُ ] (ص مرکب) مستأصل. برکنده بنیاد. (آنندراج). نااستوار: گر ستانم به زور بیداد است ورنه صبرم گسسته بنیاد است. امیرخسرو (از آنندراج).
[ گُ سَ سْ تَ / تِ دِ ] (ص مرکب) آزرده دل. (آنندراج): شکسته سلیح و گسسته دلند تو گفتی که از غم همی بگسلند.فردوسی. وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب. امیرمع ...