[ گَ رِ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در ۳۱ هزارگزی شمال شهر بابک و ۱۳ هزارگزی راه جوزم به شهر بابک. هوای آن معتدل، دارای ۵۶ تن سکنه است. آب آنج ...
لغتنامه دهخدا
[ گَ چَ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در ۱۴۸ هزارگزی جنوب خاوری کهنوج سر راه مالرو سدیج. منطقه ای کوهستانی و دارای ۴۰ تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ای ...
[ گَ رْ ] (اِ) تخته ای باشد از هفت جوش که چون زمانی از ساعت بگذرد و گری که پنگان است در آب نشیند چوبی بر آن تختهٔ هفت جوش زنند تا صدایی کند، مردمان دانند که چه مقدار از روز یا شب گذشته ا ...
[ گِ لِ ] (اِ مرکب) صورت زشت بدترکیب هولناک. (ناظم الاطباء).
[ گِ رْ ] (نف، ق) گریه کنان. (برهان) (آنندراج). گرینده. باکی. (منتهی الارب): بنوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان. رودکی. دلخسته و محرومم و پی خسته و گمراه گریان ب ...
[ گُ رْ ] (اِ) آتشدان گرمابه باشد که آن را گلخن هم میگویند. || فدا یعنی کسی که خود را یا دیگری را بدان از بلا نجات دهد. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مخفف «گربان» MMM قربان. رجوع به کیریان و ...
[ گِ رْ ] (حامص) گریان بودن. گریستن : ز گریانی که هستم مرغ و ماهی همی گریند بر من همچو من زار. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۶۱).
[ گِ رْ دَ ] (ص لیاقت) قابل گریاندن. درخور گریاندن. رجوع به گریاندن و گریانیدن شود.
[ گَ / گِ ] (اِ) معرب آن جریب است و آن مقدار مسافتی است که با دو گاو بتوان زراعت کرد. فَدان. (المنجد): درم را به شصت پشیز کردند و گریب ها به شست عشیر. (التفهیم چ همایی ص ۳۴). رجوع به شعور ...
[ گَ ] (اِ) دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن ( ...
[ گِ مَ کَ دَ ] (مص مرکب) کنایه از مراقبه کردن و سر به گریبان فروبردن باشد مردمان درویش و صاحب حال را. (برهان) (آنندراج).
[ گِ نِ دَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) میان دشت. وسط دشت، چون کمر کوه : کرده برون سر ز گریبان دشت گشته لباس همه دامان دشت. میرزا طاهر وحید (از آنندراج).