[ گُ ] (ن مف مرکب) دلیرزاده. پهلوان زاده. کسی که او را گرد زائیده باشد: پس از باره رودابه آواز داد که ای پهلوان بچهٔ گردزاد. فردوسی.
لغتنامه دهخدا
[ گِ عِ ] (ص مرکب) آنکه ساعد گرد دارد. کسی که ساعدی فربه و متمایل به تدویر دارد: کنگی بلندبینی، کنگی بزرگ پای محکم سطبرساقی، زین گردساعدی. عسجدی.
[ گِ سَ ] (ص مرکب) آنکه سری گرد دارد: ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان ز گردسرها گوی اینت شاه و اینت جلال. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۲۱۹). رجل مُصَعْلَکُ الرأس؛ مرد گردسر. مُکَربَس الرأس. ...
[ گَ دِ شِ سْ / سِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تقدیر. پیش آمد. قضا و قدر: بدو گفت کز گردش آسمان بگو آنچه دانی به پرسش ممان.فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر مرد نیکی گمان.فردوسی.
[ گَ دِ شِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دوران دم. گردیدن خون در رگها. رجوع به دوران دم شود.
[ گَ دِ شِ یِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) محیط دایره : پیشینگان نمی پنداشتند که گردش دایره سه بار چند قطر است. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
[ گَ دِ رَ تَ ] (مص مرکب) به سیر و تنزه به صحرا شدن. بیرون شدن از مکان به باغ و بستان یا دیگر جا برای تفریح و تفرج.
[ گِ شِ کَ ] (ص مرکب) آنکه شکم گرد دارد. مدورشکم. || مجازاً بمعنی اسب. (مجموعهٔ مترادفات ص ۳۶).
[ گَ دِ ] (اِ مرکب) جای گردش. محل گردش : کجا پرگار گردش ساز گردد به گردشگاه اول بازگردد.نظامی. فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را جای گردشگاه افلاک.نظامی. رجوع به گاه شود. || تماشاگاه. ...
[ گِ شَ ] (اِخ) دهی از دهستان منگور بخش حومهٔ شهرستان مهاباد، واقع در ۵۴هزارگزی جنوب باختری مهاباد و ۴۴هزارگزی باختر راه شوسهٔ مهاباد به سردشت. هوای آن معتدل و دارای ۱۲۸ تن سکنه است. آب آ ...
[ گَ ] (ص مرکب) اغبر. برنگ گرد.
[ گَ فَ ] (ن مف مرکب) آنچه گرد آن را فرسوده کرده باشد: بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای.نظامی.