[ گَ یَ / یِ ] (اِ) نام پرده ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث).
لغتنامه دهخدا
[ گُ اَ / اُو ژَ ] (نف مرکب) گردافکن. پهلوان. دلیر. شجاع. رجوع به گردافکن شود.
[ گِ گَ ] (اِخ) دهی است از دهستان تورجان بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در ۲۲هزارگزی جنوب باختری بوکان و ۱۳هزارگزی باختر راه شوسهٔ بوکان به سقز. هوای آن معتدل و دارای ۴۷۶ تن جمعیت است. آ ...
[ گِ ] (اِ مرکب) آن باد بود که برمثال آسیایی گردد. بادی گرد. بادی باشد که خاک را بشکل مناری بر آسمان برد و با لفظ پیچیدن استعمال شود. بهندی بگوله نامند. (غیاث) (آنندراج). صرصر. زوبعه. اعصا ...
[ گِ ] (ص مرکب) مانا به گردباد و مانند گردباد. (ناظم الاطباء).
[ گِ ] (اِ مرکب) حاشیه باف. (ناظم الاطباء).
[ گَ بَ دَ ] (اِ مرکب) گردن بند. (برهان) (آنندراج): بزرگان جهان چون گردبندن تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.رودکی.
[ گَ ] (اِ مرکب) گردانیدهٔ کباب که مرغ یا گوشت گوسپند و دیگر حیوانات در آب بجوشانند و میانش به ادویهٔ حاره برگردانیده کباب کنند. (الفاظ الادویه).
[ گِ ] (اِ مرکب) استخوان ران را گویند که بر آن گوشت بسیار باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). قسمت پرگوشت ران گوسفند، گاو و مانند آن. لمبر: بَرِ ماده شد تیز و بگشاد دست بَرِ شیر با گردرانش ...
[ گِ ] (اِخ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در ۴۳هزارگزی جنوب بابل. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی است و ۲۴۵ تن سکنه دارد. آب آن از سجادرود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، غلات و ...
[ گِ ] (ص مرکب) آن که روی مدور دارد: مردمانش گردروی اند [ مردمان خمدان مستقر مغفور چین ] و پهن بینی. (حدود العالم). حلیت (او) [ یزیدبن عبدالملک ] مردی بود دراز، ضخم و گردروی. (مجمل التوا ...
[ گُ ] (ن مف مرکب) دلیرزاده. پهلوان زاده. کسی که او را گرد زائیده باشد: پس از باره رودابه آواز داد که ای پهلوان بچهٔ گردزاد. فردوسی.