[ گُ ] (ص نسبی) گذرنده. عبورکننده : چه آن سوگند و چه باد گذاری چه آن زنهار و چه ابر بهاری. (ویس و رامین). مرا تنها بماند ایدر به خواری چو خان رهگذر مرد گذاری. (ویس و رامین). نگر تا هیچگون ...
لغتنامه دهخدا
[ گُ تَ / تِ ] (ن مف) صفت مفعولی از گذاشتن. رجوع به معانی گذاشتن شود: سائبه؛ گذاشته شده. مُسرَدَح؛ بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب). متروک : بسی قلعهٔ نامور داشته ز بیداد بدخواه بگذاشته.ن ...
[ گُ تَ / تِ ] (حامص) عمل گذاشتن. رجوع به گذاشتن شود.
[ گُ / گِ فَ / فِ ] (ص، ق) هر چیز که به تخمین و گمان بود و کیل و وزن نکرده باشند از این جهت بمعنی بسیار و بیحساب آید. (غیاث) (آنندراج). || مجازاً بمعنی هرزه و بیهوده. محرف «گزافه». رجوع ...
[ گُ ذَ دَ ] (مص مرکب) راه دادن و اجازهٔ عبور دادن اجازهٔ ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر.فردوسی. در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پس ...
[ گُ ذَ تَ ] (مص مرکب) معبر داشتن. راه داشتن. عبور کردن : گذری داشتم به کویی و نظری به ماهرویی. (گلستان). دریغ پای که بر خاک مینهد معشوق چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد. سعدی (بدایع).
[ گُ ذَ کَ دَ ] (مص مرکب) زندگی کردن. روز را بسر آوردن. زندگی را طی کردن: با مواجب کمی گذران میکند.
[ گُ ذَ دَ ] (مص) عبور دادن. رد کردن : گر ایدون که فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم کنم کارزار.فردوسی. تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر. فرخی. نوک تیر مژه ...
[ گُ ذَ ] (ص مرکب، اِ مرکب) راهدار. محافظ راه. (آنندراج). راه دار. پاسبان. حافظ راه. آنکه باج و خراج راه نزد وی جمع میشود. تحصیلدار راه. (ناظم الاطباء). || ملاح. (آنندراج).
[ گُ ذَ مَ / مِ ] (اِ مرکب) جواز. (مهذب الاسماء). جواز از بهر آمدن و رفتن. (صحاح الفرس). مکتوبی باشد که در راهها بنمایند. (فرهنگ اوبهی). جواز، نوشته ای که مسافران را دهند تا از گذربانان و ر ...
[ گُ ذَ گَ هْ ] (اِ مرکب) مخفف گذرگاه. معبر. راه عبور. جای گذشتن : کاین نیست مستقر خردمندان بلک این گذرگهی است بر او بگذر. ناصرخسرو. راست گفتی که بر گذرگه باد نافه ها را همی گشاید سر.فرخی ...
[ گُ ذَ کَ دَ ] (مص مرکب) عفو کردن. بخشیدن. اغماض کردن. هبه کردن.