[ هْ رَ / رِ بَ ] (اِ مرکب) قماط. (دهار). || (نف مرکب) کسی که گاهوارهٔ طفل را بندد.
لغتنامه دهخدا
[ رَ / رِ جُمْ ] (حامص مرکب) جنباندن گاهواره. حرکت دادن گاهواره.
[ کَ ] (اِ) مؤلف آنندراج آرد: گاهو و گاهوکب به پارسی قدیم تخته و تابوت را گفتندی ... ولی در ترکیب گاهو کب شبهتی است. فردوسی گفته : به گاهوکب زر و در مهد عاج سوی پارس رفت آن خداوند تاج. ه ...
(ص نسبی) منسوب به گاه بمعنی تخت و سریر. لایق تخت و سریر: زمین هفت کشور بشاهی تراست سپاهی و گاهی و راهی تراست.فردوسی. نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد ز عفوش بهره ورتر هر که او افزو ...
[ وِ ] (اِخ) (مثل) رجوع به گاو و امثال و حکم دهخدا و رجوع به گوسالهٔ حاجی میرزا آقاسی... شود.
[ وِ خوَشْ / خُشْ عَ لَ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که هر چه به دهن او رسد خورد. (مثل...) رجوع به گاو شود.
[ وِ مِ ] (اِخ) گاوی بود که سامری زرگر از طلا ساخته بود. (برهان). در ادبیات اسلامی سامری نام مردی است از بنی اسرائیل که قوم مزبور را بپرستیدن گوسالهٔ زرین واداشت. رجوع به قرآن سورهٔ ۲۰ آیهٔ ...
[ وِ ] (اِخ) لقبی است (تنابذی) که حسودان به خواجه نظام الملک میدادند. رجوع به گاو و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
[ وِ عَمْ بَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پستاندار عظیم الجثهٔ دریائی شبیه به وال که در دریا میماند. گویند عنبر فضلهٔ او است. (از آنندراج) (از غیاث). کاشالوت ، ماهی عنبر، بالهٔ لطمیه، گاو بحری. ...
[ وِ عَمْ بَ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جانوری که او را عنبر است و از او عنبر زاید. رجوع به گاو عنبر شود.
[ وِ فِ ] (اِخ) گاوی بود که فریدون به هنگام کودکی شیر آن را در مازندران میخورد و در بزرگی بر آن سوار میشد و آن را برمایه و برمایون نام بود چنانکه فردوسی گفته: یکی گاو برمایه خواهد بدن جها ...
[ وِ قُ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گاوی که او را قربان کنند. گاوی که آن را در راه خدا کشند: مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی.نظامی.