(معرب، اِ) کیموسیسو. کیموسیسوس. وردینج. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به وردینج شود.
لغتنامه دهخدا
(معرب، اِ) کیمیا. (اقرب الموارد). رجوع به کیمیا شود.
(حامص مرکب) کیمیاگری. (فرهنگ فارسی معین). شغل و عمل کیمیاساز. رجوع به مدخل قبل شود.
[ فُ ] (حامص مرکب) شغل و عمل کیمیافروش. رجوع به مدخل قبل شود.
[ گَ ] (ص مرکب) کسی که اکسیر می سازد. (ناظم الاطباء). آنکه فلزات ناقص را به فلزات کاملتر تبدیل کند. (فرهنگ فارسی معین). مَشّاق. اکسیری. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اقبال شاه گوید من ...
[ وَ دَ ] (مص مرکب) خصومت و ستیزگی و جنگ و جدال. (ناظم الاطباء). جنگیدن. نبرد کردن. رزم آزمودن : دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم.فردوسی. اگر پیل با پشّه کین آورد همی ر ...
[ اَ تَ ] (مص مرکب) جنگ برانگیختن. مسبب جنگ شدن : دگر کین مینگیز در هیچ بوم سر کینه خواهان مکش سوی روم.نظامی.
[ وَ دَ ] (مص مرکب) دشمنی کردن. خصومت ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دشمنی ورزیدن. || انتقام جستن. (فرهنگ فارسی معین).
[ اَ ] (نف مرکب) که قصد انتقام دارد. که در اندیشهٔ انتقام جویی است. کینه جو: بی گمان شد که گور کین اندیش خواندش ازبهر کینه خواهی خویش. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص ۷۵).
(نف مرکب) این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کنندهٔ بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است. (برهان) (آنندراج). کینه کش و صاحب کینه و تل ...
(حامص مرکب) انتقام کشی. (فرهنگ فارسی معین). انتقامجویی : بر اولیا و بر اعدای خود به لطف و به عنف به مهربانی معروفی و به کین توزی.سوزنی. رجوع به کین توز شود. || جفاکاری. ستمگری. بی لطفی. ...
(نف مرکب) انتقامجو. کینه جو: چه جویی مهر کین جویی که با او حدیث مهرجویی درنگیرد.خاقانی. رجوع به کینه جوی شود. || جنگجو. دلاور. جنگ آور. رزمجوی : ز گردان کین جوی سیصدهزار سپه داشت شایستهٔ ...