[ لَ ] (اِخ) دهی از دهستان حسن آباد است که در بخش حومهٔ شهر سنندج واقع است و ۱۷۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
لغتنامه دهخدا
[ رُ ] (اِخ) کوهی در آفریقا که در کشور تانزانیا واقع است و مرتفع ترین نقطهٔ آن ۵۹۶۳ متر از سطح دریا بلندی دارد. (از لاروس).
(اِخ) قریه ای است در شش فرسخی ری در نزدیکی قوهدالعلیا و بازاری موسوم به کیلین دارد. (از معجم البلدان). در ناحیت فشابویه سی پاره دیه است، کوشک و علیاباد و کیلین و جرم و قوج اغاز معظم قرای ...
(ع اِ) صاحب دیار. لغت حیریه است. (از منتهی الارب). صاحب. «حیریه» است. (از اقرب الموارد).
(اِخ) ولایتی در شرق کرکوک. (از تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص ۳۳).
(ع اِ) جِ کومة. (ناظم الاطباء). جِ کومة. تپه ها. انباشته ها. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به کومة شود.
(اِ) بالاتنگ را گویند، و آن نواری باشد پهن که بر بالای بار الاغ و استر کنند. (برهان). تنگی که بر بالای بار بندند. (فرهنگ رشیدی). زبرتنگی که بر بالای بار کشند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ا ...
(اِخ) قومی از ترک. (نخبة الدهر دمشقی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از آن پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق... (مجمل التواریخ و القصص ص ...
(اِ) پارچهٔ ابریشمی زردوزی شده. کیمخاب. (ناظم الاطباء). رجوع به کمخا و کمخاب شود.
[ مُ لَ ] (ص مرکب) ستبرلب. که لب او چون کیمخت ستبر و کلفت باشد: تیزچشم، آهن جگر، فولاددل، کیمخت لب سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی. منوچهری.
[ مُ تَ / تِ ] (اِ) از شواهد زیر برمی آید که کیمخته ظاهراً نوعی پارچهٔ پشمین بوده است : و از آنجا [از آبسکن ] کیمختهٔ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدود العالم). و از آمل دستارچهٔ زربافت گون ...
[ دِ ] (ترکی، ق مرکب) در کدام کس. در که. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): آن پسر پینه دوز شب همه شب تا به روز بانگ کند چون خروز «اسکی بابوش کیمده وار». مولوی (از یادداشت ایضاً).