[ کَ ] (اِخ) دهی است از دهستان برزاوند شهرستان اردستان. کوهستانی و معتدل. ۱۸۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰).
لغتنامه دهخدا
[ کُ ] (اِخ) دهی است از دهستان کسلیان بخش سوادکوه شهرستان شاهی کوهستانی و معتدل و مرطوب. ۵۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
[ کَ / کُ / کُ چَ ] (اِ) سرکرده و پیشوای مردمان را گویند. (برهان). پیشوای مردم. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پیشوا. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). سرکردهٔ مردمان. (ناظم الاطباء).
[ کَ دَ / دِ / کُ چَ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی کچیر است که سرکرده و پیشوای مردمان باشد. (برهان). رئیس و بزرگ اهل ده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کجیر. کجیرده. رجوع به کچیر و کجیرده شود.
[ کَ کَ دَ ] (مص مرکب) تعویج. (دهار). منحنی کردن. پیچیدن. کج کردن. (ناظم الاطباء). ناراست کردن. پیچان کردن : بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ...
[ کَ گَ دَ ] (مص مرکب) کژ کردن. تعویج. تلویج. (منتهی الارب). رجوع به کژ کردن و کج کردن شود.
[ کَ غَ ] (اِ مرکب) (از: کژ+آغندMMM آکند، آکنده). کج آغند. کج آکند. قزاکند. کژاکند. قزاغند معرب آن. کزاغند و کزغند. (حاشیهٔ برهان چ معین). کژآگند. گژآگندش. (ناظم الاطباء) (آنندراج). جامه ای ...
[ کَ کَ ] (اِ مرکب) کژآغند. رجوع به کژآغند شود.
[ کَ اَ ] (ص مرکب) کج ابرو. که ابروی کج دارد. || مجازاً، صفت کمان به مناسبت خمیدگی و انحناء آن : کمان کژابرو به مژگان تیر ز پستان جوشن برآورده شیر. نظامی (از آنندراج).
[ کَ بَ / بِ ] (اِ) به معنی کجاوه است. (برهان) (آنندراج). کجابه. کجبه. کجوه. هودج. (برهان ذیل کجایه). کژاوه. رجوع به کجابه و کجاوه و کژاوه شود.
[ کَ خوا / خا ] (نف مرکب) آنکه غلط میخواند و در خواندن سهو می کند. (ناظم الاطباء).
[ کَ دَ ] (ص مرکب) کج دست. دزد. آنکه هرجا هرچه بیند بردارد. (ناظم الاطباء).