[ کَ پَ رَ / رِ ] (اِ) کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف). || شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و ...
لغتنامه دهخدا
[ کَ پَ رَ / رِ بَ تَ ] (مص مرکب) شوخ گرفتن روی زخم و پوست دست و مانند آن. شوخگین شدن. کوره بستن. پینه بستن. شوغه بستن. کبره بستن. رجوع به کبره بستن شود.
[ کَ پَ رَ / رِ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب) چیزی که کپره گرفته باشد. کپک زده. سفیدک زده. کره زده. کلاش گرفته. متکرج. اورگرفته. اورزده. رجوع به کپک زده شود. || شوخ گرفته. پینه بسته.
[ ] (اِ) مرغ خانگی که از خایه کردن باز ایستد. (اوبهی).
[ کَ پَ ] (اِ) کفل. کفچل. سرین. سطح خارجی سرین آدمی و جانوران. سرین آدمی و جانوران. (فرهنگ فارسی معین ذیل کفل). قسمت خلفی بالای ران. رجوع به کفل و رجوع به سرین شود.
[ کَ پَ لَ ] (اِ) مرضی که از زالوی جگری یا کرم کپلک که در آبهای بعض برکه هاست گوسفند را عارض شود. انگلی در گوسفند و هم نام بیماریی که از او پیدا آید. (یادداشت مؤلف).
[ کَ پَ / پِ ] (اَ) خوشه های گندم و جو که در وقت خرمن کوفتن، کوفته نشده و بار دیگر بکوبند و آن را کَفَه نیز گویند. (یادداشت مؤلف): همه آویخته از دامن بهتان و دروغ چون کپه از... گاو و چو ک ...
[ کُ پِ عَ ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهٔ شهرستان مهاباد. سکنه ۱۶۴ تن. آب از چشمه. محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی است ...
[ کَ پْ پَ / پِ ] (نف مرکب) که کپه دوزد. دوزندهٔ کپه های ترازو و کپه های بقالان. آنکه کپهٔ ترازو از انبان و پشم سازد و دوزد. (یادداشت مؤلف). || کنایه است از غلام باره. که آرامش با پسران ...
[ کَ پْ پَ / پِ ] (حامص مرکب) علم کپه دوز. (یادداشت مؤلف). || غلام بارگی. (یادداشت مؤلف).
[ کُ پْ پَ ] (اِ) در تداول مردم گناباد خراسان گوسپندی است که چهار دست و پای کوتاه دارد.
[ کُ ] (اِخ) پسر دواخان و برادر ایسبوقاخان از خانان مغول بود که پس از ایسبوقاخان به سلطنت رسید و در سال ۷۲۱ هـ . ق. به مرض گنگی و لالی دچار شد و برادرانش متصدی امر سلطنت شدند. رجوع به حبیب ...