[ کَ ] (نف مرکب) کمانداری را گویند که که در فن تیراندازی بی نظیر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کماندار. (فرهنگ فارسی معین): به نیروی دست کمانگیر او بیفتاد الانی به یک تیر او.نظامی.
لغتنامه دهخدا
[ کَ ] (ع اِ) سماروغ. (فرهنگ فارسی معین). کماه معروف است در زیرزمین از تاثیر جرم قمر تخم می رویاند چنانچه گز انگبین از هوا حاصل می شود. (نزهةالقلوب). و رجوع به کماة و کمأة شود.
[ کَ مْ مَن ] (ع ق) از حیث چندی: فلان از این امر کماً و کیفاً آگاه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به کَمّ شود. - کماً و کیفاً؛ از حیث چندی و چونی.
[ کُ مْ ما ژِ ] (اخ) کشور باستانی در شمال شرقی سوریه و در مشرق کاپادوکیه و پایتخت آن ساموزات بوده است. (از لاروس). کشوری بود بین کیلیکیه و کاپادوکیه و بین النهرین. در اواسط قرن دوم پیش از ...
[ کُ ] (اِ) گیاهی باشد بینهایت گنده و بدبو و متعفن. (برهان). نام علفی است بدبو و گنده. (آنندراج). کما یعنی گل گنده. (فرهنگ رشیدی). گیاهی است از تیرهٔ چتریان که در جنوب و مشرق ایران به فراو ...
[ کُ ] (اِخ) نام شهری از توابع ری که اکنون به قم معروف است. (ناظم الاطباء).
[ کَ یَ / یِ ] (اِخ) رجوع به کبوجیه شود.
[ کَ ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) کم بودن. کمی. قلت. نقصان؛ کمبود غذا. کمبود عواید. (فرهنگ فارسی معین). کسر. کم آمد. نقص. نقیصه. منقصت: کمبود خواربار سبب غلاء آن گردید. از این پارچه یک چارک ...
[ کُ زَ / زِ ] (اِ) کمبزه. (از فرهنگ فارسی معین). کنبیزه. رجوع به کمبزه و کنبیزه شود.
[ کُ تَ ] (ع اِمص) سرخی که به سیاهی زند در اسب و آن دوست داشتنی ترین رنگهاست میان عرب. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سرخی رنگ اسب که به سیاهی زند و این رنگ را تازیان در اسب بهترین رنگها د ...
[ کَ تَ ] (ص تفضیلی، ق) اندک تر. (ناظم الاطباء). اقل. اندک تر. (فرهنگ فارسی معین): تو دانی که از هندوان صدهزار بود پیش من کمتر از یک سوار.فردوسی. صد و بیست رش نیز پهناش بود که پهناش کمتر ز ...
[ کُ تُ ] (ع ص) کماتر. مرد سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد ستبر. (ناظم الاطباء). || مرد کوتاه. || مرد درشت سخت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب ...