[ کَ شَ ] (اِ) دشت و صحرا. || محلی که قبل از این غله کاشته بوده اند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغتنامه دهخدا
[ کَ شَ ] (اِ مصغر) مصغر کفش. (فرهنگ لغات عامیانهٔ جمالزاده). کفش کوچک. کفش خرد. (یادداشت مؤلف): وقتی که بخواهند بگویند حرفی بیجهت به کسی برخورده است گویند: مگر چطور شده است؟ به کفش شما گ ...
[ کَ گَ ] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی که کفش می دوزد. اسکاف. اسکوف. حذأ. کفاش. خفاف. (یادداشت مؤلف). اسکاف. سیکف : کفشگر دید مرد داور تفت لیف در کون او نهاد و برفت.فرالاوی. نه کفشگری که دوختستی ...
[ کَ گَ کَ اَ رِ طِ ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاهی که ۷۲۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
[ کَ گَ ] (اِخ) دهی است از بخش اشترینان شهرستان بروجرود که ۹۹۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶).
[ کَ ] (اِخ) رجوع به کفغاج شود.
[ کِ فَ ] (ع اِ) جِ کفة [ کِ ف فَ ] . (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کفة شود.
[ کَ لَ مَ / مِ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) سفوف. (یادداشت مؤلف). - کفلمه کردن؛ چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و به دهان ریختن. (یادداشت مؤلف): فلان کس روزی شش نخود تریاک کفلمه می کند، یع ...
[ کَ فَ گَ هْ ] (اِ مرکب) کفلگاه : روباه وار برپی شیران نهند پی تا آید از کفلگه شیران کبابشان.خاقانی. و رجوع به کفلگاه شود.
[ کَ فَ هَ ] (حامص مرکب) دزدی جامهٔ مرده. (ناظم الاطباء). || شغل کفن دزد. (ناظم الاطباء). - کفن آهنجی کردن؛ عریان کردن مرده را از جامهٔ قیمتی و پربها. (ناظم الاطباء).
[ کَ فَ ] (نف مرکب) آنکه برای مردگان کفن سازد. (فرهنگ فارسی معین): هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر.فردوسی. کفن دوز بر وی ببارید خون بشانه زد آن ریش کافورگون.فردوسی ...
[ کَ فَ / فِ ] (اِ) دف و دایره را گویند. (برهان). دف و دایره را گویند زیرا که بدان کف زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). دف و دایره. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری): گه بکوبد فرق این پای حوادث چون ک ...