[ کَ / کِ ] (نف) صفت دائمی از کشیدن. آنکه می کشد. (ناظم الاطباء). کشنده.
لغتنامه دهخدا
[ کَ ] (اِ) خشاب. کشاب تفنگ، خشاب تفنگ. رجوع به خشاب شود.
[ کُ ] (ن مف مرخم، ص) صورتی است از گشاد. مخفف کشاده MMM گشاده. فراخ که نقیض تنگ است. (برهان). وا. باز. گشاد: از انفعال خون ز شفق میکنی عرق تا سینهٔ کشاد تو در انتظار کیست. میرزا صائب (از ...
[ کُ دَ ] (ص لیاقت) قابل کشادن. قبول کشودن. (یادداشت مؤلف). گشادنی : روئین دژت ار کشادنی نیست در محنت هفتخوان چه باشی.خاقانی. رجوع به گشادنی شود.
[ کَ رِ عُ لْ ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش کن شهرستان طهران واقع در ۷هزارگزی شمال باختری کن و ۱۵هزارگزی شمال شوسهٔ تهران به کرج با ۳۰۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و میوه و شغل ...
[ کَ / کِ مَ ] (ص مرکب) جنس کشیدنی. وزن کردنی. (فرهنگ فارسی معین). کش منی : پرسید که چه نانی به او بدهد، دوآتشه یا کشامن. (شوهر آهو خانم، از فرهنگ فارسی معین).
[ کَ / کِ کَ دَ ] (مص مرکب) با خود کشیدن و بردن. حمل کردن. کشیدن : اسب خود را یاوه داند آن جواد و اسب خود او را کشان کرده چوباد. مولوی.
[ کَ / کِ کَ / کِ ] (ق مرکب) کشان برکشان. (ناظم الاطباء). در حال کشیدن. (یادداشت مؤلف): کشان کشان همی آورد هرکسی سوی او مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.فرخی. || کشنده و جذب کنند. (ناظم ا ...
[ کَ / کِ دَ ] (ص لیاقت) قابل کشاندن. قابل کشیدن. کشیدنی. (یادداشت مؤلف). || منجر ساختنی. (یادداشت مؤلف).
[ کَ / کِ نَ نْ دَ / دِ ] (نف) کشنده. جالب. جاذب. (یادداشت مؤلف).
[ کُ یَ ] (اِخ) نام قریتی است از بلاد صغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن. (مراصد الاطلاع). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازهٔ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی ...
[ کَ / کِ وَ ] (اِ مرکب) جِ کشاورز، برزیگران. زراعت کنندگان. یکی از طبقات چهارگانهٔ ملت ایران بنابر کتب مذهبی زردشتی و مقصود اشراف و ملاکین اند و گرنه خود زارعان جزو بزرگان بوده اند. (از ...