[ کَ ] (اِ مرکب) آش کدو را گویند چه با بمعنی آش است. (برهان) (از آنندراج). آش کدو. (ناظم الاطباء): مستم ز جام روغن و مخمور از پیاز تا بر کنار بزم کدوبا نشسته ام.بسحاق اطعمه. گر بدانی که چ ...
لغتنامه دهخدا
[ کُ ] (ع اِ) جِ کَدح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کدح شود.
[ کُ ] (ع مص) تیره شدن. (منتهی الارب). نقیض صفا. کَدارَة. کُدورَة. کُدُر. کَدَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مخفف کدورت نیز آمده مثل ضرورت و ضرور و در قاموس کدور را مصدر گفته است ...
[ کُ رَ وَ دَ ] (مص مرکب) ملال آوردن. اندوه آوردن. آزردگی آوردن. (از ناظم الاطباء): ذکر کدورت کدورت آرد. (جامع التمثیل).
[ کُ رَ کَ / کِ دَ ] (مص مرکب) ملامت کشیدن. رنج بردن. (فرهنگ فارسی معین): با آنکه من ندارم کاری به کار مردم دایم کشم کدورت از رهگذار مردم. صائب (از آنندراج).
[ کُ ] (ع اِ) جِ کدن [ کِ / کَ ] . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدن شود.
[ کَ مَ / مِ ] (اِ مرکب) قِنَینه بود. (فرهنگ اسدی). کوزه و ظرف شرابخواری را گویند. (برهان) (آنندراج): لعل می را ز سرخ خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی (از فرهنگ اسدی).
[ کَ کَ / کِ ] (اِ مرکب) ابزاری که بدان کدو را می برند. (ناظم الاطباء).
[ کُ کُ ] (اِ) ورمی است صلب که اندر پلک تولد کند و بدان ماند که دملی خواهد بود یا هست و عامه آن را کُدکُد گویند و دمل نیز گویند. (ذخیرهٔ خوارزمشاهی) (از بحرالجواهر).
[ کَ دْیْ ] (ع مص) کم خیر گردیدن یا کم ساختن دهش را. || بند کردن و مشغول داشتن کسی یا چیزی را. || خراشیدن روی کسی را. || تباه گشتن کشته. (زرع). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). | ...
[ کُ دا ] (ع اِ) جِ کُدیَه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کدیة شود.
[ کَ دا ] (ع اِ) نوعی از بیماری سگ بچه و هو داء یأخذ الجراء خاصة یصیبها منه قی ء و سعال حتی یکوی بین عینیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).