[ کُ ] (نف مرکب) سرمه ای پوش. که جامهٔ سرمه ای پوشد. سیاه پوش : فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین.نظامی. حلقه داران چرخ کحلی پوش در ره بند گیش حلقه بگوش. نظامی (هفت پیکر ...
لغتنامه دهخدا
[ کُ ] (ع مص) محو و ناپدید شدن نشان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || محو و ناپدید کردن کهنگی چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ...
[ کُ ] (ع اِ) اعضاء. کَحف واحد آن است. (منتهی الارب). اعضاء و هی القحوف. (از اقرب الموارد). رجوع به کحف شود.
[ کُ کُ / کِ کِ ] (ع ص، اِ) گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن نیک پیر. (اقرب الموارد). || شتر مادهٔ کهنسال فرتوت. (از منتهی الارب). شترمادهٔ مسن. (اقرب الموارد).
[ کَ حْ یْ ] (ع مص) تباه کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || فاسد شدن. (از اقرب الموارد).
[ کُ حَ ] (ع اِ) نفت یا قطران که بر شتران گرگین مالند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قطران. (مهذب الاسماء).
[ کَ لَ ] (ع ص) کَحیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کحیل شود.
[ کِ ] (ص) تلخ و بی مزه باشد. (برهان). مزه تلخ. (غیاث اللغات).
[ کِ ] (اِ) لفظی است که بجهت نفرت فرمودن اطفال از چیزی که نخواهند به ایشان بدهند یا خواهند از ایشان پس بگیرند گویند. (برهان). در آذربایجان چون خواهند اطفال را از طعامی مضر منع کنند گویند ک ...
[ کُ کُ ] (اِ) حراره بود و حال صوفیان. (حاشیهٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). حراره. (لغت نامهٔ حافظ اوبهی). قول. تصنیف ترانه. زجل. موشح. موشحه. شرقی. عروض البلد. قوما. ملعبه. کاری. موالیا. (یادداشت ...
[ کِ کِ ] (اِ صوت) کلمه ای است که آنرا در وقت نفرت فرمودن از چیزی گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به کخ شود.
[ کَ کَ خَ ] (ع مص) کخ کخ گفتن کودک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).