[ سَ / سِ سَ ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومهٔ شهرستان بیرجند نه هزارگزی جنوب باختری بیرجند. کوهستانی، معتدل. سکنه ۴۰ تن. رودخانه و چشمه دارد. محصول آن انواع میوه و ابریشم و شغل اهالی ...
لغتنامه دهخدا
[ سَ / سِ شِ کَ نَ ] (اِ مرکب) اسم فارسی شقایق النعمان است. || اسم فارسی شقراق است و نیز به فارسی سبزک نامند.
[ سَ / سِ ] (نف مرکب) مردم گرسنه و فقیر که آنچه در بن کاسه بماند با انگشت و زبان لیسند. (انجمن آرا) (آنندراج). پرخور و شکم خواره را گویند و فقیر و گدا را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء ...
[ سَ / سِ ] (حامص مرکب)عمل و کیفیت کاسه لیس.
[ سَ / سِ نَ ] (نف مرکب، اِ مرکب) نقاره نواز و نقاره چی. (برهان) (ناظم الاطباء): کوس رویین بلند کرد آواز زخمه بر کاسه ریخت کاسه نواز.نظامی. || کنایه از مرد هرزه درای و ژاژخای. (آنندراج).
[ سَ / سِ بَ هَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب) کنایه از هنگامه ها پیدا شدن و غوغای عظیم. (آنندراج): دست رد بر سر معیوب جهان هم مگذار کاسها خورد بهم تا کشفی پیدا شد. محسن تأثیر.
[ سَ / سِ زَ / زِ ] (اِ مرکب، از اتباع) کاسه و کوزه. - کاسه کوزه اش را بهم زدن؛ کنایه از دستگاه کسی را بهم زدن. - کاسه کوزه ها را گردن کسی شکستن؛ او را مقصر کارهای بد شده شمردن.
[ سَ / سِ زَ / زِ ] (نف مرکب) جیزگر. آنکه خانه آماده دارد قماربازان را. صاحب قمارخانه.
[ سَ / سِ زَ / زِ ] (حامص مرکب) جیزگری. رجوع به کاسه کوزه دار شود.
[ سَ / سِ ] (اِ مرکب) نقاره خانه را گویند، چه کاسه بمعنی نقاره هم آمده است. (برهان). شاه بنظارهٔ آن کاسه گاه گرم ترک راند فرس را براه. امیرخسرو (از آنندراج). || جائی که نوبت شهریاران زنند ...
[ سَ / سِ گَ ] (ص مرکب) شخصی را گویند که کاسه و طبق میسازد. (برهان). قداح. (منتهی الارب). آنکه کاسه سازد: هیچ کاسه گر کند کاسه تمام بهر عین کاسه نه بهر طعام.مولوی (مثنوی). || (اِ مرکب ...
[ سَ / سِ گَ ] (اِخ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومهٔ شهرستان مهاباد، واقع در ۵هزارگزی جنوب باختری مهاباد و ۱۶هزارگزی جنوب خاوری شوسهٔ خانه به نقده. جلگه و معتدل و مالاریائی و دارای ۹۰ تن س ...