[ خوا / خا ] (نف مرکب) آشامندهٔ آب : تشنه میگوید که کو آب گوار آب میگوید که کو آن آبخوار.مولوی.
لغتنامه دهخدا
[ خوَ / خُ ] (اِ مرکب) ظرف آب خوردن. مشربه. آبخواره. آبخور. || شارب (موی سبلت). || نوعی از دهنهٔ اسب که هنگام آب دادن بر دهان او زنند.
[ نَ / نِ ] (اِ مرکب) اطاقی که مخصوص تهیهٔ چای و قهوه و شربت و امثال آن است در خانه های بزرگان. || مجموع آلات و ادوات و خدّام و ستور آبداری در دستگاه سلاطین و حکام.
(حامص مرکب) شغل آبدار: سوی آبداری رسید آبدار نکوهیده خواندار برشد بدار. شمسی (یوسف و زلیخا). || طراوت. تازگی. ریّ : بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آیدش کاستی.فردوسی. || (اِ مرک ...
(اِ مرکب) غدیر. ژی. آبگیر. ژیر. آژیر. حوض. آب انبار. شمر. (صحاح الفرس). کوژی. غفچی. فرغر: کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان. (منسوب به رودکی). نه هر کس کو بملک ا ...
[ دَ ] (اِ مرکب) آفتابه ای که بدان دست و روی شویند. ابریق. (مهذب الاسماء). تاموره. مطهره : سر فروبرد و آبدستان خواست بازوی شهریار را بربست. عسجدی یا سنائی یا عنصری. درساعت طشت و آبدستان ...
[ دَ ] (حامص مرکب) مهارت. چابکی. تندی در کار. لطافت و نازکی در صنعت : به نقاشی ز مانی مژده داده به رسامی ز اقلیدس زیاده چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی.نظامی.
[ دَ ] (اِ مرکب) دنگی که بقوت آب حرکت کند و بدان شلتوک برنج کوبند و از نیشکر آب گیرند.
[ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب) جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد.
[ رَ ] (اِخ) نام شهری از کشمیر برساحل نهر چالنگر در شمال سملان بفاصلهٔ ۲۸۸ هزار گز.
[ بِ خوا / خا ] (حامص مرکب) سیرت و صفت آبروخواه.
[ بِ ] (نف مرکب) صاحب آبرو. متعفف. بااعتبار. ارجمند و بامناعت.