[ وَ دَ / دِ ] (ن مف) بحاصل کرده. ابداع کرده : وی باد صبا اینهمه آوردهٔ تست. سراج قمری.
لغتنامه دهخدا
[ رَ ] (اِخ) دجلهٔ بغداد. || رود نیل. (برهان).
[ وَ چَ / چِ ] (اِ) به معنی آوارجه است که دفتر حسابهای پراکنده باشد. (برهان). رجوع به آوارجه شود.
[ وَ ] (ص نسبی) موقن. مؤمن. معتقد. صاحب یقین. گرویده : کسی کو بمحشر بود آوری ندارد بکس کینه و داوری.ابوشکور. || یقین و درست. (صحاح الفرس). || (ق) بی خلاف. بالقطع : مردمان هموار دانند ...
(اِ) آبنوس.
[ وَهْ ] (صوت) آه. آخ. آوخ. آواه. دریغا. دریغ. افسوس. واحسرتا. کلمه ای است که از درد یا اسف و اندوه گوینده حکایت کند: باز چون شب می شود آن گاو زفت میشود لاغر که آوه رزق رفت.مولوی. همچو ...
[ وَ / وِ ] (اِ) کوره که در آن خشت و آهک و امثال آن پزند. پزاوه. داش. || در بعض فرهنگها معنی صدا و ندا یا برآورندهٔ صدا و ندا بکلمه داده اند. || زنجیره ای که نقاشان و دوزندگان بر کنار ...
[ تَ / تِ ] (ن مف / نف) آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشهٔ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بد ...
[ تَ / تِ ] (ص مرکب) اَحدَل.
[ تَ / تِ ] (حامص) کیفیت و صفت و حالت آویخته.
[ شَ ] (اِ) صعتر. سعتر. آویشه. آویش. اوشه. اوشن. یوشن. پودنهٔ برّی. پودینهٔ صحرائی. پودنهٔ کوهی. زلف شاهدان : چه کنی دنیا بی دین و خرد زیراک خوش نباشد بی نان ترّه و آویشن. ناصرخسرو. اکنو ...
[ ژَ / ژِ ] (ص، اِ) ویژه. خاص. خالص. بَحْت. || مجازاً، دلبر. معشوق. || آویزه. پاکیزه. || شراب انگوری.