[ تَ ] (مص) درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. ...
لغتنامه دهخدا
[ تَ ] (ص لیاقت) درخور آمیختن. ازدرِ آمیختن. که آمیختن آن ناگزیر بود.
[ تَ / تِ ] (ن مف / نف) درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف : طلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر بآپیون.رودکی. - آمیخته تر بودن با کسی یا چیزی؛ سازگارتر، م ...
(نف مرخم) به معنی آمیزنده، در کلمات مرکّبه، چون در مردم آمیز، رنگ آمیز و جز آن : امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود چون بریش آمد و بلعنت شد مردم آمیز و صلح جوی بود.سعدی. || (ن ...
(اِمص) آمیغ. مباشرت. صحبت. آرمش با. نزدیکی با. وقاع. || معاشرت. || آمیزش. (برهان). || مخلوط کردن دو چیز یا زیاده با یکدیگر. (برهان).
(نف، ق) در حال آمیختن.
[ زَ / زِ ] (ص مرکب) آنکه بعض مویهای سیاه و بعض آن سپید دارد، و آن پس از جوانی باشد. دومو. دومویه. اشمط. شمطاء. با موی جوگندمی : اگر شاه هر هفت کشور بود چو آمیزه مو شد مکدر بود.دقیقی. ک ...
[ آمْ می / آ می ] (ع صوت) (از آمُن، نام خدای مصریان) برآور! بپذیر! چنین باد! مستجاب کن! استجابت، اجابت فرما! قبول کن دعای مرا! درگیر فرمای! باجابت مقرون باد! تراج (؟): گر در نماز شعرش بر ...
(از یونانی، اِ) نانخواه. (بحرالجواهر). زنیان. رجوع به آمی شود.
[ ژَ / ژِ ] (ن مف / نف) آمیزه. (برهان). || شاعر و موزون. (برهان). || مرکب، مقابل بسیط. (بهار عجم). || (اِمص) آمیغ. صحبت. آرمیدن با. آمیزش با جفت. - آمیژه مو؛ دومو.
(ضمیر، ص) اسم اشاره بدور، چنانکه «این» اسم اشاره به نزدیک است. ج، آنان، آنها. و گویند آنان مخصوص بذوی الروح و آنها در غیر ذوی الروح و هم در ذوی الروح مستعمل است : نزد آن شاه زمین کردش پیا ...
[ تی تِ ] (اِخ) نام فیلسوف یونانی متولد در آطینه (آتن)، تلمیذ سقراط و مؤسس و بانی طریقهٔ کلبیون. و این طریقه خیر اعلی را در ترک و اهمال غنا و مقام و لذات میشمرد. دیوجانس معروف کلبی از شاگ ...