[ اُ ظَ ] (اِخ) ابن سعدبن عوف، پدر قبیله ای از حمیر.
لغتنامه دهخدا
[ اَ ظِنْ ] (ع اِ) اَحاظی. جِ حظّ. ججِ حِظی. و این جمع غیرقیاسی است.
[ اِ قَ ] (ع مص) اِحاقت. احاطه کردن به. || احاق اللََّه بمکرهم؛ فرودآورد خدای بر آنان مکرشان را: همگنان را به احاقت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منحوب گردانید. (ترجمهٔ تاریخ یمینی).
[ اِ لَ ] (ع مص) تمام کردن سال. || مسلمان شدن. || خداوند شتران نازاینده گردیدن که باردار نمیشوند از گشن یافتن. (منتهی الارب). خداوند شتران ستاغ شدن. (تاج المصادر). || بحال دیگر یا ...
[ اُ مِ رُلْ بُ غَ بِ غَ ] (اِخ) موضعی است به مدینه. رجوع به بغیبغه شود.
[ اَ مِ رَ ] (اِخ) قومی از عجم که به بصره فرودآمدند. قومی از عجم که به کوفه ساکن شدند.
[ اُ مِ رَ ] (ع اِ) مغاک در سنگ که آب در آن گرد آید. (منتهی الارب).
[ اَ وِ ] (اِخ) عوف و عمر و شریح که از اولاد احوص بن جعفرند.
[ اَ ] (ع اِ) جِ احیان. ججِ حین.
[ اَ حَ ب ب ] (اِخ) ملک بعلبک معاصر الیاس پیغمبر. رجوع به حبط ج ۱ ص ۳۹ شود.
[ اَ حَ ب ب ] (اِخ) (رئیس...) قاضی مدینه در خلافت عمر. رجوع به حبط ج ۱ ص ۱۶۷ شود.
[ اِ ] (ع مص) نرسانیدن تیر بر نشانه.