[ دَ ] (مص) (از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن) ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکا ...
لغتنامه دهخدا
[ رِ ] (اِمص) آزار: چنان داشتم ملک را پیش و پس که آزارشی نامد از من بکس.نظامی. (این کلمه جز در بیت مذکور دیده نشده و ظاهراً بتسامحی که از نظامی معهود است بقیاس بر سایر اسم های مصدر ساخته ...
(ص نسبی) آزارنده. زننده : سخن در نامه آزاری چنان بود که خون از حرفهای او چکان بود. (ویس و رامین).
(حامص) تألم. تأثر. توجع. رنج. الم : ابی آنکه بد هیچ بیماریی نه از دردها هیچ آزاریی.فردوسی.
(ع اِ) جِ اَزَل. - ازل الآزال.
[ زَ ] (اِمص، اِ) مخفف آزار. (برهان). || (ص) کج طبع. (برهان).
[ زَ ] (اِ) رنگ. لون. گونه. آرنگ : ابر فروردین بباران در چمن پرورد ورد گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد. قطران. بوستان از بانگ مرغان پرخروش زیر گشت گلستان آزرد گوهر چون سریر میر گشت . قطرا ...
[ زَ دَ / دِ طِ ] (ص مرکب) رنجیده.
[ زَ دَ / دِ پُ ] (حامص مرکب) چگونگی و صفت آزرده پشت.
[ زَ گِ ] (ص مرکب) باحیا. مؤدب. || شرمنده. خجل. شرمسار.
[ زَ ] (حامص مرکب) آزرمگِنی.
[ زَ ] (ص نسبی) باحیا: زنی آزرمی؛ مخدره. عفیفه.