[ رَ ] (اِخ) جدّ اعلای اشکانیان. کی آرش : کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی گاه اشکانیان بازگرد... چنین گفت گوینده دهقان چاچ کز آن پس کسی را نبد تخت و تاج بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سب ...
لغتنامه دهخدا
[ رَ ] (ص نسبی) منسوب به آرش پهلوان. - تیر آرشی؛ تیری سخت دورپرتاب : بزیر پی آن که هست آتشی که سامیش گرز است و تیر آرشی.فردوسی. منسوب به آرش سرسلسلهٔ سلاطین اشکانی: دو فرزند او هم گرف ...
[ رِ ] (ص نسبی) معنوی، مقابل لفظی. (برهان).
(اِ) اَرغامونی. خشخاش مشوک. رجوع به اَرغامونی شود.
(اِخ) رجوع به ارغون شود.
[ رَ ] (اِخ) نام موضعی نزدیک مدینهٔ رسول صلوات اللََّه علیه. || نام دهی نزدیک دهستان از قرای ساحلی بحر آبسکون. (یاقوت).
[ رِ دَ رَ ] (اِخ) نام خرّه ای از ملایر دارای ۴۹ قریه.
(اِ) حسرت. لهف. دریغ. اندوه. (مجمل اللغة). اَرمان. - آرمان خوردن؛ حسرت بردن. || آرزو. اَمَل : هر حوائج را که بودش آرمان راست کردی میر شهری رایگان.مولوی. از فراقت روز و شب عشاق را هست ال ...
(اِخ) نامی از نامهای مردان : چو کردوی شاپور و چون اندیان سپهدار ارمینیه وْ آرمان نشستند با شاه ایران براز بزرگان فرزانهٔ رزم ساز.فردوسی.
[ خوا / خا ] (نف مرکب) حسیر. حسران. حسر. حسرت خوار.
[ رَ مِ ] (اِمص) آرام. آرامش. اَون : راه را هر کسی نمی شاید پیر جوهرشناس می باید تا ز خورشید پرورش یابد در دل خلق آرمش یابد (کذا).شیخ آذری. - آرمش دادن؛ آرام بخشیدن. - آرمش یافتن؛ آرام ...
[ رِ مَ ] (ع اِ) دندان. (مهذب الاسماء). || سال قحط.