[ اَ وو دِ زِ ] (اِخ) عمیربن عامر. صحابی است و در جنگ بدر و احد حاضر بوده است. بعضی نام او را عمرو گفته اند.
لغتنامه دهخدا
[ اَ دِ ] (ع اِ مرکب) بیت ابی دثار؛ کِلّه. (المزهر).
[ اَ دُرْ را ] (اِخ) علی بن محمد. محدث است.
[ اَ دِ ] (ع ص مرکب) احمق. || ضعیف. (المزهر).
[ اَ دَ ] (ع ص مرکب) یا ابودعفاء. احمق. و ابن برّی از ابن حمزه و او از ابوریاش آرد که ابودغفاء به معنی محمق است چنانکه ابولیلی. و این شعر ابن احمر را شاهد آورده است: یُدَنّس عرضه لینال عر ...
[ اَ دِ ] (معرب، اِ) (از یونانی آپُ دیختی خُس) این اصطلاح در تداول ارسطو معنی قضیهٔ برهانی میدهد یعنی قضیه ای مسلمه که برهان بر آن قائم شده و قابل نقض نیست. و ابن الندیم گوید: و هو آنالو ...
[ اَ دَ ] (ع اِ مرکب) حور. سپیدار. سفیدار. تبریزی.
[ اَ دُ مَ ] (اِخ) زندبن جون کوفی. شاعر مخضرمی (مخضرمی الدولتین)، از موالی بنی اسد، ندیم سفاح و منصور و مهدی است. صاحب نوادر و حکایات و ادب و نظم، و طبع او بمجون و فکاهه مائل است. وفات وی ...
[ اَ دُ لَ ] (ع اِ مرکب) (اِخ) خنزیر. (المزهر). خوک. کاس. بغرا.
[ اَ دِ نَ ] (اِخ) محدث است. او از ابن عمر و از او فضیل بن غزوان روایت کند.
[ اَ دُ ] (اِخ) اخراب بن اُسید. محدث است.
[ اَ ذُ ءَ ] (اِخ) ایادی. شاعری عرب.