[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) سفیان بن زیاد العصفری. محدث است.
لغتنامه دهخدا
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) عمربن المطرف بن محمد العبدی الکاتب. او از مردم مرو و از موالی عبدالقیس بود و از این رو او را عبدی گفتندی. وی متقلد دیوان مشرق مهدی و هادی و رشید و کاتب منصور و مهدی ...
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) محمدبن اعین. محدث است. او از ابن المبارک و نضربن محمد روایت کند.
[ اَ بُلْ ؟ ] (اِخ) محدث است.
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) صبیح. محدث است.
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) صحابیست.
[ اَ بُلْ وَضْ ضا ] (اِخ) بهدل الشیبانی. محدث است.
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) نعمان. محدث است و علی بن صالح از او روایت کند.
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) ابن عمر فرضی حلبی. او راست: معادن الذهب فی الاعیان، الذین تشرفت بهم حلب و نظیره ای بر لامیةالعجم طغرائی کرده است و اشعار بسیار دیگر دارد و صاحب قاموس الاعلام نام او ر ...
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) ابن معروف حموی. او از مشایخ خلوتیّه و از فقهاء شافعیه است و در ادب و شعر نیز او را دستی است و در وعظ و خطابه مشهور بود. وفات وی در ۱۰۱۶ هـ . ق. در حماه روی داد.
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) ابن یونس. امیر صدرالدین الحسینی شیخ الاسلام بلخ. پسر و پدر هر دو به أمر دیو سلطان حاکم بلخ بسعایت سعات کشته شدند. ظاهراً در اوائل مائهٔ نهم. رجوع به حبیب السیر ج ۲ ص ...
[ اَ بُلْ وَ ] (اِخ) علی. سبطبن الفارض. رجوع به علی... شود.