۱. گودی ته دره. ۲. جایی از رودخانه که خشک و بیآب باشد. ۳. گذار و عبور. ۴. معبر و گذرگاه.
فرهنگ فارسی عمید
۱. = گداختن ۲. گدازنده (در ترکیب با کلمه دیگر): دیرگداز، جانگداز. ۳. (اسم مصدر) گداخته شدن؛ ذوب. ۴. (اسم مصدر) [قدیمی، مجاز] لاغر و نحیف شدن. ۵. (اسم) [قدیمی، مجاز] غم؛ رنج: چه ...
۱. در حال گداختن. ۲. سوزان؛ سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز/ گدازانتر از آتش رستخیز (نظامی۵: ۹۲۰).
کسی که چیزی را ذوب کند؛ ریختهگر.
مواد گداختهشده که از دهانۀ آتشفشان بیرون آید.
گداطبع؛ گداصفت.
آن که همتش به اندازۀ همت گدا باشد؛ کمهمت؛ بیهمت: قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ / یارب چه گداهمت و بیگانهنهادیم (حافظ۱: ۵۰۵).
۱. کسی که کارش گدایی باشد: وگر دست همت بداری ز کار/ گداپیشه خوانندت و پختهخوار (سعدی۱: ۱۶۸). ۲. (صفت) پستفطرت؛ خسیس.
کسی که همیشه چشم طمع به مال مردم دارد؛ حریص.
کار و پیشۀ گدا: طمع از خلق گدایی باشد/ گر همه حاتم طایی باشد (جامی۴: ۶۶۵).
کسی که چیزی را در جایی بگذارد.
۱. قابل گذشتن. ۲. پایانیافتنی؛ فناشدنی: هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی / خرم کسی شود مگر از موت غافلی (سعدی۲: ۶۸۰).