= جسمت
فرهنگ فارسی عمید
کامل؛ تمام.
۱. طنابی بلند با سری حلقهمانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان. ۲. [مجاز] آنچه بهوسیلۀ آن کسی را اسیر و گرفتار کنند؛ دام: پسرک سرانجام در در کمند او افتاد. ۳. زلف؛ گیسو. * ...
۱. نابینا شدن؛ کور شدن. ۲. کوری. ۳. (پزشکی) شبکوری.
شرکت بزرگ دارای فعالیتهای تولیدی، خدماتی، یا مالی وسیع.
عقده.
پیر سالخورده؛ فرتوت؛ گندهپیر: بود کمپیری نودساله کلان / پرتشنجروی و رنگش زعفران (مولوی: ۸۹۶).
اندک.
= کمین۱
کسی که عهدهدار انجام کار یا خرید کالایی باشد؛ دلال.
جایی که در آن کمین کنند.
۱. خندهآور؛ خندهدار: نمایش کمیک. ۲. مربوط به کمدی.