آنکه کم غذا بخورد؛ کمخوراک.
فرهنگ فارسی عمید
باشرم.
خردسال؛ جوان.
۱. کمنور؛ کمروشنایی. ۲. ویژگی چشمی که دیدش ضعیف است: چشمهای مادربزرگم کمسو بود.
۱. کمحوصله. ۲. کسی که لیاقت و کفایت کار مهم ندارد.
۱. کسی که سرمایۀ اندک دارد. ۲. [مجاز] آنکه علم و اطلاع کافی ندارد. ۳. [مقابلِ پرمایه] آنچه مادۀ اصلیش کم باشد: چای کممایه.
آنکه یا آنچه مثل و مانندش کم پیدا شود.
کمکار بودن.
امساک؛ خسیس بودن: تهمت کمکاسگی از خبث کافرنعمتان / پیش من بهتر بُوَد، در بند مهمانی مباش (یحییکاشی: لغتنامه: کم).
کموبیش؛ کموزیاد.
گیاهی با برگهای ریز شبیه برگ بلوط، طعم بسیارتلخ، گلهای ریز و بنفش، و ریشۀ ارغوانیرنگ که بیشتر در سنگلاخها میروید؛ بلوطالارض.
کم؛ اندک.