۱. تهیهشده با کشک. ۲. نان جو.
فرهنگ فارسی عمید
= کعب
۱. مادۀ سفیدرنگی که از حل شدن مواد شوینده در آب پدید میآید. ۲. مادۀ سفیدرنگی که هنگام عصبانیت، غش، صحبت کردن، و مانند آن از دهان خارج میشود. = کفِ دریا: ۱. (زیست ...
مادۀ سیاهرنگی که زنان به ابروی خود میمالیدند.
۱. (زیستشناسی) سطح بیرونی دست یا پا. ۲. [جمع: کُفوف] دست. ۳. [جمع: کُفوف] سطح چیزی: کف اتاق. ۴. [قدیمی] کفۀ ترازو. = کف رفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] ربودن و دزدیدن؛ بهتردستی چ ...
۱. (ادبی) در عروض، انداختن حرف هفتم ساکن از فاعلاتن یا مفاعیلن که فاعلاتُ یا مفاعیلُ بماند. ۲. [قدیمی] بازداشتن.
۱. کف دست رنگشده. ۲. (نجوم) ستارهای سرخرنگ در جانب شمال که قدما معتقد بودند هرگاه به دایرۀ نصفالنهار برسد دعا مستجاب میشود: بر استقامت حال تو بر بسیط زمین / ...
آنکه از دیدن خطهای کف دست کسی از وضع و حال و آیندۀ او خبر میدهد.
جانورانی که با کف پا راه میروند، مانند خرس.
=کافر
۱. آن مقدار روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد. ۲. آنچه بهقدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد.
۱. بس کردن. ۲. بس بودن؛ کافی بودن. ۳. بس شدن. ۴. شایستگی در ادارۀ امور. ۵. (صفت) کافی. * کفایت داشتن: (مصدر لازم) لیاقت و شایستگی داشتن. * کفایت کردن: (مصدر لازم) ۱. کافی بودن؛ بس ...