کاردساز؛ چاقوساز.
فرهنگ فارسی عمید
۱. قطعهقطعه. ۲. زخمی. ۳. ویژگی میوهای که هستۀ آن بهراحتی جدا نمیشود. * کاردی کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] ١. زدن ضربههای پیوسته با کارد به قطعۀ گوش ...
١. کارآزموده؛ باتجربه. ٢. کارزاردیده؛ جنگدیده: به کارهای گران مرد کاردیده فرست / که شیر شرزه درآرد به زیر خمّ کمند (سعدی: ۱۶۱).
هر یک از کشیشهایی که پس از پاپ مقام اول را دارد.
آنکه به کاری برسد؛ کسی که به کاری رسیدگی میکند.
روبهراهکنندۀ کار؛ کسی که کاری را روبهراه میکند: کار من آن بِه که این و آن نطرازد / کآن که مرا آفرید کارطراز است (خاقانی: ۸۲۹).
کسی که در اداره یا شرکتی بهطور ثابت کار میکند؛ عضو اداره.
۱. کارناآزموده؛ بیتجربه. ۲. کسی که در میدان جنگ نبوده و رزم را تجربه نکرده: بدو گفت کای کارنادیدهمرد / شهنشاه کی جوید از تو نبرد (فردوسی: ۴/۱۹۷).
بیتجربه بودن در کار.
کسی که درختی یا تخمی بر زمین میکارد.
راهی که کاروان از آن عبور میکند.
۱. دزدی که به کاروان حملهکرده و اموال کاروانیان را غارت میکند. ۲. [مجاز] دلربا.