۱. مردی که از روی هوس به زنان و دختران نظر کند. ۲. آنکه به تماشای خوبرویان سرگرم شود؛ نظرباز.
فرهنگ فارسی عمید
کجچشم؛ چپچشم؛ کجبین؛ لوچ؛ احول: هجا کردهست پنهان شاعران را / قریع آن کور ملعون چشمگشته (عسجدی: لغتنامه: چشمگشته).
۱. چیزی که برای دفع چشمزخم از انسان، حیوان، باغ و یا خانه درست میکردند، مانند دعا، طلسم، مهره، یا چیز دیگر؛ چشمپنام؛ حرز؛ تعویذ. ۲. کوزهای که در آن پول بریزند و به ...
۱. چشم به کمک و همراهی کسی داشتن. ۲. منتظر وصول چیزی بودن. ۳. امید و خواهش؛ انتظار؛ توقع.
۱. (زمینشناسی) محل خارج شدن طبیعی آب از زمین: هر کجا چشمهای بُوَد شیرین / مردم و مرغ و مور گرد آیند (سعدی: ۶۸). ۲. [مجاز] نمونه: یک چشمه از دیوانهبازیهای برادرم را دیدی ...
چشمهمانند؛ مانند چشمه.
۱. پلک زدن با یک چشم معمولاً جهت ایما و اشاره. ۲. (زیستشناسی) = چشمیزک ۳. [مصغرِ چشم] [قدیمی] چشم کوچک. ۴. [قدیمی] چشم زیبا: آن خال چو مشکدانه چون است؟ / وآن چشمک آهوانه چو ...
خوردن مقدار کمی از چیزی برای پی بردن به مزۀ آن؛ اندکی از یک چیز خوردنی در دهان گذاشتن؛ مزه کردن.
از مردم چغان: چغانی و شنگان و ختلان و بلخ / شده روز بر هرکسی تار و تلخ (فردوسی: ۷/۲۷۶).
=جغبوت
۱. پوست پینهبسته. ۲. ‹چَغَل، شَغَر› ویژگی هرچیز سفت و سخت، مانند گوشت نپخته که زیر دندان جویده نشود. ۳. (اسم) (زیستشناسی) گیاهی سفید و بوتهمانند شبیه جارو. * چغ ...
۱. ترسنده. ۲. نالهوزاریکننده.