=جوجهتیغی: سینه را ساز همچو چزک حصار / زآن سپس باش گو جهان پرمار (سنائی: ۱۹۰).
فرهنگ فارسی عمید
۱. چابک؛ چالاک؛ جلد: مبین در عبادت که پیرند و سست / که در رقص و حالت جوانند و چست (سعدی۱: ۱۲۶). ۲. (قید) تندوسریع. ۳. (قید) [قدیمی] محکم؛ استوار. ۴. (قید) [قدیمی] تنگ و چسبان. ۵. [قدی ...
=چشمیزک
کسی که مزۀ چیزی را به دیگری بچشاند.
۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان. ۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد. ۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند ...
نگاه از گوشۀ چشم از روی خشم و غضب؛ نگاه غضبآلود؛ چشمآلوس؛ چشمغله؛ چشمغره: نرمک او را یکی سلام زدم / کرد زی من نگه به چشمآغیل (حکاک: شاعران بیدیوان: ۲۸۷).
۱. مساحتی از صحرا یا دامنۀ کوه که چشم همۀ آن را ببیند. ۲. منظره؛ دورنما؛ چشمافکن. ۳. منظرۀ وسیع باصفا.
۱. کسی که در انتظار آمدن کسی، چیزی، یا رسیدن خبری باشد؛ منتظر: چو ماهروی مسافر که بامداد پگاه / درآید از درِ امّیدوارِ چشمبهراه (سعدی۲: ۶۷۱).
= چشمزخم
کسی که به مال دیگران طمع ندارد؛ کسی که به آنچه متعلق به دیگران است بیاعتنا باشد؛ بینیاز؛ بیطمع.
پزشکی که بیماریهای چشم را معالجه میکند؛ کحال.
شرمنده؛ شرمسار؛ خجل: کنون از تنگدستی چشمپیشم / که شرم است از هواخواهان خویشم (نزاری: مجمعالفرس: چشمپیش).